دوپارتی تهیونگ.....
خسته بودم.....
از درد دلی که پر از حرف بود! پر از اعتراف....
دل پر بود ولی لب تکون نمیخورد!
مثل هر وقتی که بی تاب میشم اومدم تا ماه مرحم درد قلبم بشه
دوباره یادش افتادم! یاد اون صورت بی نقصش که از ماه هم زیباتره
هرروز و هرروز توی این دانشگاه لعنتی میبینمش ولی....
تاحالا به خودم جرئت ندادم درمورد قشنگی چشماش به خودش هم بگم
لبه پشت بوم دانشگاه نشستم......با فکر به اون.....با نگاه به ماه
چشمام بستس و تصویر اون توی ذهنمه که صدایی به گوشم میرسه....این وقت شب ؟ اینجا؟ کی به غیر از من میاد اینجا؟
کم کم چشمام رو باز میکنم.....خدایا ! اون....اون ماه منه!
کیم تهیونگ!
میاد و صاف کنارم میشینه....و بعد میپرسه: توعم بی خوابی؟
انقدر محو صدای دوست داشتنیش شدم که چند لحظه دیر جواب میدم...
میگم : فقط یکم ذهنم آشفتهست....سرش رو به علامت تایید تکون میده و رو به ماه میشه....
یعنی الان باید از فرصت و تنهاییمون استفاده کنم ؟ باید بگم که انقدر هوش و حواسم رو برده؟ باید بگم هردفعه با دیدنش زبونم بند میاد ؟ باید بگم شیفته تک تک رفتاراش ، اجزای صورتش ، شخصیتش و صداش شدم؟.......نمیدونم.....برای همین سکوت میکنم....مثل هربار دیگهای که دیدمش....
یکدفعه میپرسه : ماه خیلی قشنگه مگه نه؟
از توی افکارم میام بیرون...هول میشم و شتاب زده جواب میدم : آره !....متوجه میشم که چقدر بلند گفتم...با لحن ملایمی میگم : آره....خیلی قشنگه....
تهیونگ با سردرگمی میپرسه : متوجه نشدی؟.....تعجب میکنم. : چیو باید متوجه میشدم؟
ادامه دارد......
از درد دلی که پر از حرف بود! پر از اعتراف....
دل پر بود ولی لب تکون نمیخورد!
مثل هر وقتی که بی تاب میشم اومدم تا ماه مرحم درد قلبم بشه
دوباره یادش افتادم! یاد اون صورت بی نقصش که از ماه هم زیباتره
هرروز و هرروز توی این دانشگاه لعنتی میبینمش ولی....
تاحالا به خودم جرئت ندادم درمورد قشنگی چشماش به خودش هم بگم
لبه پشت بوم دانشگاه نشستم......با فکر به اون.....با نگاه به ماه
چشمام بستس و تصویر اون توی ذهنمه که صدایی به گوشم میرسه....این وقت شب ؟ اینجا؟ کی به غیر از من میاد اینجا؟
کم کم چشمام رو باز میکنم.....خدایا ! اون....اون ماه منه!
کیم تهیونگ!
میاد و صاف کنارم میشینه....و بعد میپرسه: توعم بی خوابی؟
انقدر محو صدای دوست داشتنیش شدم که چند لحظه دیر جواب میدم...
میگم : فقط یکم ذهنم آشفتهست....سرش رو به علامت تایید تکون میده و رو به ماه میشه....
یعنی الان باید از فرصت و تنهاییمون استفاده کنم ؟ باید بگم که انقدر هوش و حواسم رو برده؟ باید بگم هردفعه با دیدنش زبونم بند میاد ؟ باید بگم شیفته تک تک رفتاراش ، اجزای صورتش ، شخصیتش و صداش شدم؟.......نمیدونم.....برای همین سکوت میکنم....مثل هربار دیگهای که دیدمش....
یکدفعه میپرسه : ماه خیلی قشنگه مگه نه؟
از توی افکارم میام بیرون...هول میشم و شتاب زده جواب میدم : آره !....متوجه میشم که چقدر بلند گفتم...با لحن ملایمی میگم : آره....خیلی قشنگه....
تهیونگ با سردرگمی میپرسه : متوجه نشدی؟.....تعجب میکنم. : چیو باید متوجه میشدم؟
ادامه دارد......
۷.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.