هانجی،زندگی،رامبلینگ
زوئه=زندگی
...
ارن دنبال ازادی بود همه زندگیش تو قفس بود یا زندون یگان گشت یا تو فرم تایتان اسیر بدن تایتان یا تو بیمارستان مارلی یا تهش داخل استخونای تایتان بنیانگذار
هانجی...
دنبال زندگی بود...دنبال ساختن سلاحایی که زندگی بیشتری رو حفظ کنه
(بازم میتونیم ادامه بدیم)...هرچی میشد باز خودشو جمع و جور میکرد و به جلو ادامه میداد
واسه یه دنیای بی تایتان همیشه نقشه داشت...و تو گوش همه از اون دنیا پچ پچ میکرد و رویاشو تو سرشون مینداخت
(تو یه دنیای بی تایتان میخوام درمورد پوشش گیاهی خارج دیوارا تحقیق کنم یا تاریخ بشریت رو مطالعه کنم)
(شاید باید فقط خودمون دوتا همین جا باهم زندگی کنیم؟ها؟لیوای؟)
....و چند ساعت مونده به زندگی...زندگیو ترک کرد
تو بعد مرگ...سمبل ارن یه پرنده شد...موجودی که هیچ دیواری نمیتونه ازادیشو بگیره...میتونه بیابون جنگل دریا و هرجا که خواست رو ببینه...و حتی میتونه به قولش عمل کنه(هرچندبار دیگه هم که بخوای این شال رو دورت میپیچونم)
هانجی...اولین و اخرین کسیه که(زندگی)پس از مرگشو نشون دادن
زنده اس...و میتونه بقیه رو تماشا کنه همونطور که یگان گشت روند جنگ رو مشاهده میکردن...
هانجی...تنها کسیه که بعد مردن لیوای مرگشو قبول نکرد...مرگشو نگاه نکرد خداحافظی نکرد و ازش یه خواسته جدای از جنگ داشت...همون چیزی که همه چیو شروع کرده بود:داشتم نگاهتون میکردم=به نگاه کردنمون ادامه بده...(حواسم بهتون بود=حواست بهمون باشه)
اونی که بیشتر از هر کس دیگه ای هانجیو میشناخت...باور نکرد هانجی مرده...فقط...جوری رفتار کرد انگار هانجی یه جای دیگه اس...
پس...هانجی هم میتونه به قولش عمل کنه..همونطور که ارن هنوز شال رو دور میکاسا میپیچونه...هانجی هم میتونه منتظر باشه(امیکوجی هانجی:شخصی که منتظرشی:میاد ولی بعدا)...
...
ارن دنبال ازادی بود همه زندگیش تو قفس بود یا زندون یگان گشت یا تو فرم تایتان اسیر بدن تایتان یا تو بیمارستان مارلی یا تهش داخل استخونای تایتان بنیانگذار
هانجی...
دنبال زندگی بود...دنبال ساختن سلاحایی که زندگی بیشتری رو حفظ کنه
(بازم میتونیم ادامه بدیم)...هرچی میشد باز خودشو جمع و جور میکرد و به جلو ادامه میداد
واسه یه دنیای بی تایتان همیشه نقشه داشت...و تو گوش همه از اون دنیا پچ پچ میکرد و رویاشو تو سرشون مینداخت
(تو یه دنیای بی تایتان میخوام درمورد پوشش گیاهی خارج دیوارا تحقیق کنم یا تاریخ بشریت رو مطالعه کنم)
(شاید باید فقط خودمون دوتا همین جا باهم زندگی کنیم؟ها؟لیوای؟)
....و چند ساعت مونده به زندگی...زندگیو ترک کرد
تو بعد مرگ...سمبل ارن یه پرنده شد...موجودی که هیچ دیواری نمیتونه ازادیشو بگیره...میتونه بیابون جنگل دریا و هرجا که خواست رو ببینه...و حتی میتونه به قولش عمل کنه(هرچندبار دیگه هم که بخوای این شال رو دورت میپیچونم)
هانجی...اولین و اخرین کسیه که(زندگی)پس از مرگشو نشون دادن
زنده اس...و میتونه بقیه رو تماشا کنه همونطور که یگان گشت روند جنگ رو مشاهده میکردن...
هانجی...تنها کسیه که بعد مردن لیوای مرگشو قبول نکرد...مرگشو نگاه نکرد خداحافظی نکرد و ازش یه خواسته جدای از جنگ داشت...همون چیزی که همه چیو شروع کرده بود:داشتم نگاهتون میکردم=به نگاه کردنمون ادامه بده...(حواسم بهتون بود=حواست بهمون باشه)
اونی که بیشتر از هر کس دیگه ای هانجیو میشناخت...باور نکرد هانجی مرده...فقط...جوری رفتار کرد انگار هانجی یه جای دیگه اس...
پس...هانجی هم میتونه به قولش عمل کنه..همونطور که ارن هنوز شال رو دور میکاسا میپیچونه...هانجی هم میتونه منتظر باشه(امیکوجی هانجی:شخصی که منتظرشی:میاد ولی بعدا)...
۹.۰k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.