فیک تهیونگ پارت ۲۲
از زبان ا/ت
فرداش توی دانشگاه بودم که تهیونگ با عجله خودش رو بهم رسوند گفتم : چیشده
گفت : ا/ت مامانم میخواد ببینتمون
میا که کنارم بود گفت : یعنی چیکارتون داره ؟
به تهیونگ نگاه کردم یه حس عجیبی توی دلم بود خیلی حس بدی داشتم میترسیدم گفتم : می...میریم پیشه مامانت
میا گفت : شما برین منم با بچه ها میایم پیشتون
رفتیم سواره ماشین تهیونگ شدم
بالاخره رسیدیم عمارتشون بچه ها هم اومدن از ماشینا پیاده شدن و اومدن سمتمون
مینجا گفت : ا/ت ریلکس باشیااا
جیمین گفت : نمیدونم چی تو سرشه خانم کیم
جین گفت : ایندفعه حواستون جمع تر باشه
من اونقدر استرس داشتم که سخت نفس میکشیدم
تهیونگ دستم رو گرفت و گفت : بریم
رفتیم داخل سمته اتاقه کاره مادرش
در زد مادرش اجازه ورود داد همونطور دست تو دسته هم وارد شدیم ولی همین که رفتیم داخل با چهره مادرم مواجه شدم
خشکم زد دهنم قفل کرده بود مامانم اصلا تعجب نکرده بود انگار میدونست
بلند شد اومد جلوم وایستاد با صدای لرزونم گفتم : ما..مامان...من...بزار برات...توضیح بدم
اما یه سیلی زد به صورتم و گفت دیگه تموم شد ا/ت بر میگردی ایران فهمیدی
این اولین بار بود که میزدم
چشمام که پر از اشک بود برگشتم سمتش و گفتم : اما.... گفت : همین که گفتم پات رو یکمم کج بزاری از درس و دانشگاه خبری نیست
اینو گفت و رفت با التماس دنبالش رفتم بیرون بچه ها همگی با دیدن مادرم شوکه شدن گفتم : مامان خواهش میکنم
برگشت سمتم و گفت : من بهت اخطار داده بودم نگفته بودم که از این کارا نکنی اما تو چی از اعتماد من سوءاستفاده کردی
برمیگردی ایران فقط ۲ روز وقت داری
اصلا به حرفام گوش نداد و رفت
با گریه افتادم روی زمین میا مینجا اومدن و گرفتنم بلند شدم تا میتونستم دویدم از اونجا دور شدم
فرداش توی دانشگاه بودم که تهیونگ با عجله خودش رو بهم رسوند گفتم : چیشده
گفت : ا/ت مامانم میخواد ببینتمون
میا که کنارم بود گفت : یعنی چیکارتون داره ؟
به تهیونگ نگاه کردم یه حس عجیبی توی دلم بود خیلی حس بدی داشتم میترسیدم گفتم : می...میریم پیشه مامانت
میا گفت : شما برین منم با بچه ها میایم پیشتون
رفتیم سواره ماشین تهیونگ شدم
بالاخره رسیدیم عمارتشون بچه ها هم اومدن از ماشینا پیاده شدن و اومدن سمتمون
مینجا گفت : ا/ت ریلکس باشیااا
جیمین گفت : نمیدونم چی تو سرشه خانم کیم
جین گفت : ایندفعه حواستون جمع تر باشه
من اونقدر استرس داشتم که سخت نفس میکشیدم
تهیونگ دستم رو گرفت و گفت : بریم
رفتیم داخل سمته اتاقه کاره مادرش
در زد مادرش اجازه ورود داد همونطور دست تو دسته هم وارد شدیم ولی همین که رفتیم داخل با چهره مادرم مواجه شدم
خشکم زد دهنم قفل کرده بود مامانم اصلا تعجب نکرده بود انگار میدونست
بلند شد اومد جلوم وایستاد با صدای لرزونم گفتم : ما..مامان...من...بزار برات...توضیح بدم
اما یه سیلی زد به صورتم و گفت دیگه تموم شد ا/ت بر میگردی ایران فهمیدی
این اولین بار بود که میزدم
چشمام که پر از اشک بود برگشتم سمتش و گفتم : اما.... گفت : همین که گفتم پات رو یکمم کج بزاری از درس و دانشگاه خبری نیست
اینو گفت و رفت با التماس دنبالش رفتم بیرون بچه ها همگی با دیدن مادرم شوکه شدن گفتم : مامان خواهش میکنم
برگشت سمتم و گفت : من بهت اخطار داده بودم نگفته بودم که از این کارا نکنی اما تو چی از اعتماد من سوءاستفاده کردی
برمیگردی ایران فقط ۲ روز وقت داری
اصلا به حرفام گوش نداد و رفت
با گریه افتادم روی زمین میا مینجا اومدن و گرفتنم بلند شدم تا میتونستم دویدم از اونجا دور شدم
۱۱۵.۶k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.