وانشات جمیمین پارت یک
های من کیم ات هستم و امروز اولین روزی هست که بع کره اومدم خب چون من یع رگم ایرانیع و یع رگم کره ای و الان ۱۷سالمه اما من به خاطر خوش گذرونی نیومده بودم کره اومده بودم که مادرم رو پیدا کنم چون اون به خاطر علاقش بع کشورش ایران رو ترک کرد و پدرم بعد رفتن اون کلی شکسته شده بود و قمار میکرد و من خسته شده بودم دیگه پس اومدم کره تا با مادرم زندگی کنم بع لوکیشنی که برام فرستاده بود رفتم تا دیدمش مثل بچه ها پردم بغلش
بعد احوال پرسی منو راهنمایی کرد به داخل شب خولب بودم که دیدم مامانم داره با تلفن راجب من حرف میزنه رفتم فال گوش وایسادم اون.. اون.. داشت چی میگفت منو فروخته واقعا که چرا من انقد بدبختم (خدایا به این عقل بده قراره اون کیوت جذاب بخردت بعد میگه بدبختم) داشتم همینطور خودخوری میکردم که دیدم مامانم داره به اتاقم نزدیک میشه منم خودمو کردم تو گوشی. مامان ات: ات.. دخترم میدونم هنوز عادت بچگیت رو فراموش نکردی و هنوز فال گوش وایمیسی ولی من نفروختمت فردی که داشتم باهاش حرف میزدم ادمیع که مطمئنم ازش خوشت که میاد هیچ هبلکه عاشقشم میشی (فردای انروز) ویو جمین: از قبل عکس دختر منشی شرکتم رو که دیده بودم قلبم براش ضعف میرفت خدایا فقط چشماششش منو با هون عکس درگیر خودش کرده بود پس منم صبر نکردمو بع مادرشگفتم اونو باید بدی به من اول یکم شک کرد چون من دوتا شغل داشتم مافیا و مدیر یه شرکت میدونم شاید برا بعضیا خطر ناک بنظر بیاد ولی جزو مافیا های برتر جهان بود و شرکتم هم در حدی معروف بود که توی چندین کشور اوازش پیچیده بود امروز باید برم دنبال ات میدونم مامانش بهم گفت دیروز اومده ولی من عجول بودم و همیشه عجله داشتم (فلش بک وقتی ات میاد خونه جیمین) سکوت سختی بین جمین و ات بود و جمین خدمت کارا رو فرستاده بود برن چند دیقه گذشت که ات سکوتشون رو شکست. ات: اقای پارک من میرم تو اتاقم فک نکنم دوست داشته باشید پایین باشم. و ات چون کفش پاشته بلند پوشیده بود با قدم های بلند به سمت اتاقی که بهش نشون دادم رفت منم عصبی شدم از این برخوردش چرا باید اینطوری کنه اهععع داشتم هی عصبانیت ام رو کنترل میکردم که کوک زنگ زد (کوک دوست جیمین) کوک: جمین دارن بهت حمله میکنن. وتلفن یهو قطع شد تفنگ و تجهیزاتمو اماده کردم رفتم تو اتاق ات که بیارمش که دیدم تو اتاق نیس و پنجره شکسته............... دستم درد گرفت ادامش واسه پارت ۲بابای 💜✌
بعد احوال پرسی منو راهنمایی کرد به داخل شب خولب بودم که دیدم مامانم داره با تلفن راجب من حرف میزنه رفتم فال گوش وایسادم اون.. اون.. داشت چی میگفت منو فروخته واقعا که چرا من انقد بدبختم (خدایا به این عقل بده قراره اون کیوت جذاب بخردت بعد میگه بدبختم) داشتم همینطور خودخوری میکردم که دیدم مامانم داره به اتاقم نزدیک میشه منم خودمو کردم تو گوشی. مامان ات: ات.. دخترم میدونم هنوز عادت بچگیت رو فراموش نکردی و هنوز فال گوش وایمیسی ولی من نفروختمت فردی که داشتم باهاش حرف میزدم ادمیع که مطمئنم ازش خوشت که میاد هیچ هبلکه عاشقشم میشی (فردای انروز) ویو جمین: از قبل عکس دختر منشی شرکتم رو که دیده بودم قلبم براش ضعف میرفت خدایا فقط چشماششش منو با هون عکس درگیر خودش کرده بود پس منم صبر نکردمو بع مادرشگفتم اونو باید بدی به من اول یکم شک کرد چون من دوتا شغل داشتم مافیا و مدیر یه شرکت میدونم شاید برا بعضیا خطر ناک بنظر بیاد ولی جزو مافیا های برتر جهان بود و شرکتم هم در حدی معروف بود که توی چندین کشور اوازش پیچیده بود امروز باید برم دنبال ات میدونم مامانش بهم گفت دیروز اومده ولی من عجول بودم و همیشه عجله داشتم (فلش بک وقتی ات میاد خونه جیمین) سکوت سختی بین جمین و ات بود و جمین خدمت کارا رو فرستاده بود برن چند دیقه گذشت که ات سکوتشون رو شکست. ات: اقای پارک من میرم تو اتاقم فک نکنم دوست داشته باشید پایین باشم. و ات چون کفش پاشته بلند پوشیده بود با قدم های بلند به سمت اتاقی که بهش نشون دادم رفت منم عصبی شدم از این برخوردش چرا باید اینطوری کنه اهععع داشتم هی عصبانیت ام رو کنترل میکردم که کوک زنگ زد (کوک دوست جیمین) کوک: جمین دارن بهت حمله میکنن. وتلفن یهو قطع شد تفنگ و تجهیزاتمو اماده کردم رفتم تو اتاق ات که بیارمش که دیدم تو اتاق نیس و پنجره شکسته............... دستم درد گرفت ادامش واسه پارت ۲بابای 💜✌
۳.۶k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.