گس لایتر/پارت22
اسلاید دوم:هیونو
اسلاید سوم:یون ها
عصر از زبان جونگکوک:
امروز پیش روانشناس رفتم متاسفانه علاوه بر اینکه کوچکترین کمکی نکرد باعث شد اعصابم هم به هم بریزه...البته دیگه مهم نیست... میرم پیش یه روانپزشک خوب تا برام دارو تجویز کنه... نیازی نمیبینم بایول و از این مسئله باخبر کنم...امروز باید توی اولین جلسه کلاس بازیگری که قبلا ثبت نام کردم شرکت کنم...بعدش باید سریع خودمو به خونه برسونم...امشب بایول دعوته... جلوی ساختمون توقف کردم که برم سر کلاس...که بایول زنگ زد...جواب دادم:
جونگکوک:سلام عزیزم
بایول: سلام جونگکوک...کجایی؟
جونگکوک: هنوز بیرونم... یه ساعت دیگه میرم خونه
بایول: من یکم مضطربم!
خنده آرومی کردم و گفتم: برای دیدن من؟!
بایول: واقعا که...نمیشه باهات راحت بود...اصن قطع میکنم!
جونگکوک: نهههه... قطع نکن بایول...من فقط شوخی کردم...برای چی مضطربی عزیزم؟
بایول: خب....برای ملاقات با والدینت
جونگکوک: آهان...نه عزیزم...ریلکس باش... اوما شخصیت مهربونی داره...خودش میخواست دعوتت کنه...پیشنهاد من نبود
بایول: چقد خوب... یکم خیالم راحت تر شد
جونگکوک: خوبه...میخوای بیام دنبالت؟
بایول : نه...خودم میام
جونگکوک: اکی...میبینمت
بایول: باشه... فعلا...
گوشیو قطع کردم: یکم زیادی لوس و حساسه...امیدوارم بتونم این اخلاقشو تحمل کنم و از کوره در نرم!... گوشیمو انداختم تو جیبم...از ماشین پیاده شدم...رفتم سر کلاس...
از زبان یون ها:
توی اتاق خودمون بودیم... جلوی میز آرایشم نشسته بودم...آرایشمو پاک میکردم که هیونو یه کاغذ گذاشت جلوی دستم... سرپا ایستاده بود کنارم...رو صندلیم چرخیدم...توی همون حالت نشسته بهش نگاه کردم و گفتم: این چیه؟
هیونو: آدرس مطب یه پزشکه... توی مونیخ... بیا بریم پیشش...تحقیق کردم گفتن پزشک خیلی ماهریه
از زبان هیونو:
تا اینو گفتم یون ها از جاش بلند شد و با لحن تندی گفت: دیگه خسته شدم از رفتن پیش پزشکای مختلف و الکی امیدوار کردن خودم... لطفا با این حقیقت کنار بیا... من نمیتونم مادر بشم!
هیونو: عزیزم لازم نیست عصبانی بشی...من...فقط پیشنهاد دادم...ما که همه چیز و امتحان کردیم...بیا اینم امتحان کنیم
یون ها: گفتم که... نه!... دفعه قبل که رفتیم ایالات متحده بهت گفتم این آخرین باره... نگفتم؟
هیونو: چرا... گفتی... اما الانم که مجبورت نکردم... اصن فراموشش میکنیم... منم دیگه حرف بچه رو پیش نمیکشم
یون ها: قبلا گفتم... بازم میگم...اگه انقد دلت بچه میخواد میتونیم جدا بشیم... میتونی بری و با یه زن دیگه بچه دار شی...
یون ها وقتی این جملاتو میگفت پای پنجره ایستاده بود... به من پشت کرده بود...با لحن تندی صحبت میکرد...تو ذهنم گفتم: اگه ازت جدا بشم همه چیمو از دست میدم... اونوقت اون همه صبر و تلاشی که به خرج دادم بی اثر میشه...و اما در مورد بچه!... من واقعا دلم بچه میخواد... نقطه ضعفم بچس...اما ظاهرا قراره تو حسرتش بمونم... چشمامو رو هم فشار دادمو به طرف یون ها رفتم...پشت سرش ایستادم و گفتم: اشتباه کردم...منو ببخش...لطفا هرگز این حرفاتو تکرار نکن...من تا ابد با تو میمونم
اسلاید سوم:یون ها
عصر از زبان جونگکوک:
امروز پیش روانشناس رفتم متاسفانه علاوه بر اینکه کوچکترین کمکی نکرد باعث شد اعصابم هم به هم بریزه...البته دیگه مهم نیست... میرم پیش یه روانپزشک خوب تا برام دارو تجویز کنه... نیازی نمیبینم بایول و از این مسئله باخبر کنم...امروز باید توی اولین جلسه کلاس بازیگری که قبلا ثبت نام کردم شرکت کنم...بعدش باید سریع خودمو به خونه برسونم...امشب بایول دعوته... جلوی ساختمون توقف کردم که برم سر کلاس...که بایول زنگ زد...جواب دادم:
جونگکوک:سلام عزیزم
بایول: سلام جونگکوک...کجایی؟
جونگکوک: هنوز بیرونم... یه ساعت دیگه میرم خونه
بایول: من یکم مضطربم!
خنده آرومی کردم و گفتم: برای دیدن من؟!
بایول: واقعا که...نمیشه باهات راحت بود...اصن قطع میکنم!
جونگکوک: نهههه... قطع نکن بایول...من فقط شوخی کردم...برای چی مضطربی عزیزم؟
بایول: خب....برای ملاقات با والدینت
جونگکوک: آهان...نه عزیزم...ریلکس باش... اوما شخصیت مهربونی داره...خودش میخواست دعوتت کنه...پیشنهاد من نبود
بایول: چقد خوب... یکم خیالم راحت تر شد
جونگکوک: خوبه...میخوای بیام دنبالت؟
بایول : نه...خودم میام
جونگکوک: اکی...میبینمت
بایول: باشه... فعلا...
گوشیو قطع کردم: یکم زیادی لوس و حساسه...امیدوارم بتونم این اخلاقشو تحمل کنم و از کوره در نرم!... گوشیمو انداختم تو جیبم...از ماشین پیاده شدم...رفتم سر کلاس...
از زبان یون ها:
توی اتاق خودمون بودیم... جلوی میز آرایشم نشسته بودم...آرایشمو پاک میکردم که هیونو یه کاغذ گذاشت جلوی دستم... سرپا ایستاده بود کنارم...رو صندلیم چرخیدم...توی همون حالت نشسته بهش نگاه کردم و گفتم: این چیه؟
هیونو: آدرس مطب یه پزشکه... توی مونیخ... بیا بریم پیشش...تحقیق کردم گفتن پزشک خیلی ماهریه
از زبان هیونو:
تا اینو گفتم یون ها از جاش بلند شد و با لحن تندی گفت: دیگه خسته شدم از رفتن پیش پزشکای مختلف و الکی امیدوار کردن خودم... لطفا با این حقیقت کنار بیا... من نمیتونم مادر بشم!
هیونو: عزیزم لازم نیست عصبانی بشی...من...فقط پیشنهاد دادم...ما که همه چیز و امتحان کردیم...بیا اینم امتحان کنیم
یون ها: گفتم که... نه!... دفعه قبل که رفتیم ایالات متحده بهت گفتم این آخرین باره... نگفتم؟
هیونو: چرا... گفتی... اما الانم که مجبورت نکردم... اصن فراموشش میکنیم... منم دیگه حرف بچه رو پیش نمیکشم
یون ها: قبلا گفتم... بازم میگم...اگه انقد دلت بچه میخواد میتونیم جدا بشیم... میتونی بری و با یه زن دیگه بچه دار شی...
یون ها وقتی این جملاتو میگفت پای پنجره ایستاده بود... به من پشت کرده بود...با لحن تندی صحبت میکرد...تو ذهنم گفتم: اگه ازت جدا بشم همه چیمو از دست میدم... اونوقت اون همه صبر و تلاشی که به خرج دادم بی اثر میشه...و اما در مورد بچه!... من واقعا دلم بچه میخواد... نقطه ضعفم بچس...اما ظاهرا قراره تو حسرتش بمونم... چشمامو رو هم فشار دادمو به طرف یون ها رفتم...پشت سرش ایستادم و گفتم: اشتباه کردم...منو ببخش...لطفا هرگز این حرفاتو تکرار نکن...من تا ابد با تو میمونم
۱۷.۵k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.