پارت 40
پارت 40
نامجون : ممنونم
ا/ت : خواهش میکنم
نامجون : ......خداحافظ
داشت میرفت سمت در خونه که با صدای ا/ت وایساد
ا/ت: نامجون
نامجون برگشت
نامجون : بله
ا/ت با خنده گفت : بپرس
نامجون که اون لحظه چشماش برق زد گفت:
نامجون : واقعا؟
ا/ت : البته
نامجون رفت سمت ا/ت و با لبخند گفت :
نامجون : تا حالا عاشق شدی؟
ا/ت : خب شاید
نامجون : الان هم عاشق کسی هستی؟
ا/ت : قرار بود 1 دونه پرسی
نامجون : عاااااا اذیت نکن
ا/ت : باشه بابا خب شاید
نامجون : یعنی چی شاید؟
ا/ت : این چه سوالیه شاید یعنی شاید دیگه
نامجون : ببین داری جرزنی میکنی
ا/ت : خب...خب
نامجون : خب؟
ا/ت : آره
نامجون که انگار ریشه غم تو دلش جا گرفت گفت :
نامجون : آها من... میشناسمش ؟
ا/ت : شد 3 تا
نامجون : اذیتم نکن دیگه
ا/ت : خب آره میشناسیش خیلی بهتر از من میشناسیش
نامجون : اول اسمش اول اسمش رو بگو
ا/ت : شد 4 تا قرارمون یکی بود
نامجون :فقط همین لطفا همین یه دونه
ا/ت : چرا اول اسمش رو میخوای؟
نامجون : کنجکاو شدم
ا/ت : ک... اول اسمش ک داره
نامجون که انگار غمگین تر از همیشه بود باشه ای گفت و تشکر کرد و سریع رفت داخل خونه
ا/ت ویو
ازم 4 تا سوال پرسید میدونم چرا داشت میپرسید منم با کمال آرامش جواب میدادم به هر حال نتیجه فکر کردنای این چند شبم بود الکی که کل شبو بیدار نموندم داشتم فکر میکردم بعد هم به سمت خونه راهی شدم
نامجون ویو
گفت که اولش ک داره یعنی یکی دیگه رو دوست داره چرا چرا باید یکی دیگه رو دوست داشته باشه چرا من شانس نداره حالم خیلی بد بود رفتم یه لیوان آب خوردم ولی بازم حالم خوب نشد رفتم داخل اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت یه اشک از بغل چشمم سرازیر شد آخه من چم شده من من دارم گریه میکنم نه انگار واقعا حالم خوب نیست دیوانه شدم قلبم.. احساس میکنم قلبم گرفته درد میکنه آخه چرا
با این افکارم خوابم برد
صبح با صدا کردنای یکی بیدار شدم گیج پاشدم و نگاش کردم بابام بود
بابای نامجون : پسرم... پسرم پاشو
نامجون: چیه، چیشده، چی میخوای؟
بابای نامجون : پسرم یه خانمه اومده سراغتو میگیره
نامجون : کیه؟
بابای نامجون : پسرم چرا لباسات رو عوض نکردی؟
نامجون : بابا ول کن این خانمه نگفت کیه؟
بابای نامجون : نه پسرم
نامجون : برو بهش بگو چند دقیقه دیگه میام
بابای نامجون : باشه
بابای نامجون رفت بیرون و نامجون رفت حموم و یه تیشرت سفید و یه گرمکن مشکی پوشید و رفت بیرون
وقتی رسید پایین با کسی که دید تعجب نکرد خسته شده بود از دیدن این فرد
اینم از پارت 40 شبم پارت میزارم 💓💙
اگه میشه لایک کنید و نظرتونو کامنت کنید حتی اگه بد باشه برام بنویسید 😊🌻
اگه درخواستی چیزی هست میتونید بگید هر درخواستی داشته باشید انجام میدم (◍•ᴗ•◍) :)
نامجون : ممنونم
ا/ت : خواهش میکنم
نامجون : ......خداحافظ
داشت میرفت سمت در خونه که با صدای ا/ت وایساد
ا/ت: نامجون
نامجون برگشت
نامجون : بله
ا/ت با خنده گفت : بپرس
نامجون که اون لحظه چشماش برق زد گفت:
نامجون : واقعا؟
ا/ت : البته
نامجون رفت سمت ا/ت و با لبخند گفت :
نامجون : تا حالا عاشق شدی؟
ا/ت : خب شاید
نامجون : الان هم عاشق کسی هستی؟
ا/ت : قرار بود 1 دونه پرسی
نامجون : عاااااا اذیت نکن
ا/ت : باشه بابا خب شاید
نامجون : یعنی چی شاید؟
ا/ت : این چه سوالیه شاید یعنی شاید دیگه
نامجون : ببین داری جرزنی میکنی
ا/ت : خب...خب
نامجون : خب؟
ا/ت : آره
نامجون که انگار ریشه غم تو دلش جا گرفت گفت :
نامجون : آها من... میشناسمش ؟
ا/ت : شد 3 تا
نامجون : اذیتم نکن دیگه
ا/ت : خب آره میشناسیش خیلی بهتر از من میشناسیش
نامجون : اول اسمش اول اسمش رو بگو
ا/ت : شد 4 تا قرارمون یکی بود
نامجون :فقط همین لطفا همین یه دونه
ا/ت : چرا اول اسمش رو میخوای؟
نامجون : کنجکاو شدم
ا/ت : ک... اول اسمش ک داره
نامجون که انگار غمگین تر از همیشه بود باشه ای گفت و تشکر کرد و سریع رفت داخل خونه
ا/ت ویو
ازم 4 تا سوال پرسید میدونم چرا داشت میپرسید منم با کمال آرامش جواب میدادم به هر حال نتیجه فکر کردنای این چند شبم بود الکی که کل شبو بیدار نموندم داشتم فکر میکردم بعد هم به سمت خونه راهی شدم
نامجون ویو
گفت که اولش ک داره یعنی یکی دیگه رو دوست داره چرا چرا باید یکی دیگه رو دوست داشته باشه چرا من شانس نداره حالم خیلی بد بود رفتم یه لیوان آب خوردم ولی بازم حالم خوب نشد رفتم داخل اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت یه اشک از بغل چشمم سرازیر شد آخه من چم شده من من دارم گریه میکنم نه انگار واقعا حالم خوب نیست دیوانه شدم قلبم.. احساس میکنم قلبم گرفته درد میکنه آخه چرا
با این افکارم خوابم برد
صبح با صدا کردنای یکی بیدار شدم گیج پاشدم و نگاش کردم بابام بود
بابای نامجون : پسرم... پسرم پاشو
نامجون: چیه، چیشده، چی میخوای؟
بابای نامجون : پسرم یه خانمه اومده سراغتو میگیره
نامجون : کیه؟
بابای نامجون : پسرم چرا لباسات رو عوض نکردی؟
نامجون : بابا ول کن این خانمه نگفت کیه؟
بابای نامجون : نه پسرم
نامجون : برو بهش بگو چند دقیقه دیگه میام
بابای نامجون : باشه
بابای نامجون رفت بیرون و نامجون رفت حموم و یه تیشرت سفید و یه گرمکن مشکی پوشید و رفت بیرون
وقتی رسید پایین با کسی که دید تعجب نکرد خسته شده بود از دیدن این فرد
اینم از پارت 40 شبم پارت میزارم 💓💙
اگه میشه لایک کنید و نظرتونو کامنت کنید حتی اگه بد باشه برام بنویسید 😊🌻
اگه درخواستی چیزی هست میتونید بگید هر درخواستی داشته باشید انجام میدم (◍•ᴗ•◍) :)
۶۴.۷k
۰۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.