چیبی کوچولوی من پارت ۷:)
همون طور ک قول داده بودم پارت ۷ «چیبی کوچولوی من رو گذاشتم:)
.
اولش چشمم دراکن و پسرا رو دیده بود اما بعد ک واضح تر دیدم، دیدم ک بله شینچیرو و اما و آقای مانساکو سانو(بابابزرگ مایکی) و واکاسا و تاکئومی و سانزو و تاکمیچی و هینا هم اومدن.
*اندر ذهن:اومای شت خدایا الان من چجوری از اینهمه آدم پذیرایی کنم نگو ک باید برا اینا شامم درست کنم*
خلاصه ک من بدبخت با ی خنده کیک رفتم سمتشون و ب همشون یکی یکی سلام کردم ک وقتی رسیدم ب شینچریو ک سلام کنم شینچیرو خندید و گفت:
شینچیرو:هه هه هه نیاز نیست بهم سلام کنی الان ی ربعه ک دیدمت پس نیاز نیست دیگه(◠‿◕)
و بعد بهم ی چشمک دختر کش زد.
خلاصه ک منم با کیسه های توی دستم هن و هن داشتم باهاشون راه میرفتم گله ای.(خخخخ گله ایಡ ͜ ʖ ಡ)
ک همون دقیقه بالاخره یکیشون ک همون یکیشون میتسویا بود اومد سمت و گفت:
میتسویا:ا/ت ت مطمئنی ک مایکی کجاس دروغ ک نگفتی؟
منم ک این خر فک کردم قراره بیاد این کیسه ها رو از دستم بگیره با ی قیافه کیوت گفتم:
من:میتسویا فک نمیکردم ت هم مثل بقیه فک کنی دارم دروغ میگم....
و همون دقیقه کیسه ها رو پرت کردم بقلش ک مجبور شد کیسه ها رو بگیره دستش و ادامه دادم.
من:مطمئن باش بریم خونمون مایکی واقعی رو میبینی البته ن مایکی قبلی مایکی جدید رو میبینی اون تقریباً سه روزه خونه من مونده بدون اینکه خودم بدونم.
میتسویا با تعجب به من نگاه میکرد( مثل این شکلکಠ_ಠ ) ک شینچیرو پرید وسط و گفت:
شینچیرو: نکنه داداشم بهت اعتراف کرده و ت هم بردیش خونت برا همین جواب تلفنمون رو نمیده و پیداشم نیست.( ̄︶ ̄)
وقتی حرفش تموم شد میتسویا با ی نگاه وادفاز ب شین نگاه میکرد(اینطوری ಠ_ಠ) و منم با ی نگاه خفه شو نگاش میکردم(اینطوری (눈‸눈)) ک گفتم:
من:داداش شین ببین شما سکوت اختیار کنید بد نیست.
همینجور ک راه میرفتیم آرام آرام ب سمت دراکن رفتم و گفتم:
من:دراکن قرار بود خودت و پسرا بیایید قرار نبود بری کل جد و آباد مایکی رو برداری بیاری.
دراکنم ی تک خنده ای کرد و گفت:
دراکن:وقتی ب همه گفتم ت مایکی رو پیدا کردی همه خواستن بیان تقصیر من ک نیست همه نگرانش بودن.
وقتی گفت همه نگرانش بودن یکم ناراحت شدم چون من کسی و جز مادر و پدرم ندارم ک نگرانم باشن ن دوستی ن خانواده دیگه ای برای همینه ک همیشه ب مایکی حسودیم میشه و باهاش کل کل میکنم.
بعد از دقایقی راه رفتن بالاخره ب خونه رسیدیم وقتی رسیدیم خونه همین ک کلید رو انداختم ب در و در رو باز کردم دیدم ک...
.
منتظر پارت بعد «چیبی کوچولوی من»باشید:)
.
اولش چشمم دراکن و پسرا رو دیده بود اما بعد ک واضح تر دیدم، دیدم ک بله شینچیرو و اما و آقای مانساکو سانو(بابابزرگ مایکی) و واکاسا و تاکئومی و سانزو و تاکمیچی و هینا هم اومدن.
*اندر ذهن:اومای شت خدایا الان من چجوری از اینهمه آدم پذیرایی کنم نگو ک باید برا اینا شامم درست کنم*
خلاصه ک من بدبخت با ی خنده کیک رفتم سمتشون و ب همشون یکی یکی سلام کردم ک وقتی رسیدم ب شینچریو ک سلام کنم شینچیرو خندید و گفت:
شینچیرو:هه هه هه نیاز نیست بهم سلام کنی الان ی ربعه ک دیدمت پس نیاز نیست دیگه(◠‿◕)
و بعد بهم ی چشمک دختر کش زد.
خلاصه ک منم با کیسه های توی دستم هن و هن داشتم باهاشون راه میرفتم گله ای.(خخخخ گله ایಡ ͜ ʖ ಡ)
ک همون دقیقه بالاخره یکیشون ک همون یکیشون میتسویا بود اومد سمت و گفت:
میتسویا:ا/ت ت مطمئنی ک مایکی کجاس دروغ ک نگفتی؟
منم ک این خر فک کردم قراره بیاد این کیسه ها رو از دستم بگیره با ی قیافه کیوت گفتم:
من:میتسویا فک نمیکردم ت هم مثل بقیه فک کنی دارم دروغ میگم....
و همون دقیقه کیسه ها رو پرت کردم بقلش ک مجبور شد کیسه ها رو بگیره دستش و ادامه دادم.
من:مطمئن باش بریم خونمون مایکی واقعی رو میبینی البته ن مایکی قبلی مایکی جدید رو میبینی اون تقریباً سه روزه خونه من مونده بدون اینکه خودم بدونم.
میتسویا با تعجب به من نگاه میکرد( مثل این شکلکಠ_ಠ ) ک شینچیرو پرید وسط و گفت:
شینچیرو: نکنه داداشم بهت اعتراف کرده و ت هم بردیش خونت برا همین جواب تلفنمون رو نمیده و پیداشم نیست.( ̄︶ ̄)
وقتی حرفش تموم شد میتسویا با ی نگاه وادفاز ب شین نگاه میکرد(اینطوری ಠ_ಠ) و منم با ی نگاه خفه شو نگاش میکردم(اینطوری (눈‸눈)) ک گفتم:
من:داداش شین ببین شما سکوت اختیار کنید بد نیست.
همینجور ک راه میرفتیم آرام آرام ب سمت دراکن رفتم و گفتم:
من:دراکن قرار بود خودت و پسرا بیایید قرار نبود بری کل جد و آباد مایکی رو برداری بیاری.
دراکنم ی تک خنده ای کرد و گفت:
دراکن:وقتی ب همه گفتم ت مایکی رو پیدا کردی همه خواستن بیان تقصیر من ک نیست همه نگرانش بودن.
وقتی گفت همه نگرانش بودن یکم ناراحت شدم چون من کسی و جز مادر و پدرم ندارم ک نگرانم باشن ن دوستی ن خانواده دیگه ای برای همینه ک همیشه ب مایکی حسودیم میشه و باهاش کل کل میکنم.
بعد از دقایقی راه رفتن بالاخره ب خونه رسیدیم وقتی رسیدیم خونه همین ک کلید رو انداختم ب در و در رو باز کردم دیدم ک...
.
منتظر پارت بعد «چیبی کوچولوی من»باشید:)
۹.۲k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.