pawn /پارت ۲۹
سعی کردم با دم و بازدم گرمش کنم... گفتم : یادته وقتی من کلاس اول بودم اینجوری دستامو گرم میکردی؟
تهیونگ: نه... یادم نیس...
دست دیگه ی تهیونگ گرفتم... اون دستشو بردم تو جیبم... همچنان که با دستام انگشتای سردشو نوازش میکردم گفتم:
ولی من خوب یادمه... کلاس اول از مدرسه بدم میومد... همش دنبال یه بهانه بودم که بگم مدرسه رفتن خوب نیست... برای همین وقتی زمستون اومد و هوا سرد شد... الکی دستکشامو تو خونه جا میذاشتم... بعد تو مدرسه میگفتم خیلی سردمه میخوام برم خونه... اما تو دستامو میگرفتی... این شکلی گرمشون میکردی... بعدشم میگفتی من پیشتم تنها نیستی... با هم درس میخونیم... باهمم بازی میکنیم... با تو تونستم به مدرسه علاقمند بشم... چیزی یادت نیومد؟
تهیونگ: نه... تنها چیزی که از اون زمان یادمه اینه که... تو اصلا خشگل نبودی... یادته چی صدات میکردم؟
ا/ت: آره... جوجه اردک زشت
تهیونگ: ولی همونطوریم عاشقت بودم... چرا؟...
تهیونگ موقع گفتن این جملات خوشحال نبود!.... با تمام غمی که توی صداش داشت این جملات رو ادا میکرد... در جوابش گفتم: شاید ما توی همون سن کم فهمیده بودیم فقط جفتمون میتونیم همو درک کنیم...
بعد از تموم شدن حرفم تهیونگ چن ثانیه مکث کرد... دستاشو ازم گرفت... سری تکون داد و گفت: ا/ت من دارم ناراحتت میکنم... شاید بهتره بری... حالم خوب بشه خودم بهت زنگ میزنم...
از زبان تهیونگ:
اینو که گفتم ا/ت اخم غلیظی کرد... چشماش پر از اشک شد... گفت: چرا فک کردی اینو بگی من میرم؟
تهیونگ:ببینم نکنه توام فک کردی چون مریضم اگه تنهام بزاری وسط خیابون میفتم میمیرم؟... من کلی تنهایی کشیدم... نیازی به ترحم کسی ندارم...
ا/ت اشکاش سرازیر شد... صداشو بالا برد...
ا/ت: خب تو چرا فک میکنی بهت ترحم میکنم؟.... من میخوام پیشت باشم چون عاشقتم... تو اینطوری نبودی تهیونگ... تو هیچوقت به من گمان بد نداشتی... باشه... میدونم بیماریت اذیتت میکنه... ولی من همون ا/ت سابقم... همونیکه به هر بهانه ای میخواست پیشت باشه... من اصلا به تو به چشم یه بیمار نگاه نمیکنم... فقط میخوام ناراحت و پریشون نباشی!...
دست ا/ت رو گرفتم و جلو کشیدمش... چونشو گرفتم... سرشو بالا آوردم و چشمای گریونشو نگاه کردم... گفتم: عزیز دلم... جوجه اردکم... وسط گریش برگشت گفت: هی من دیگه جوجه اردک نیستم!...
با وجود غم دلم خندم گرفت... بعد ادامه دادم...
-باشه... باشه...
ببین عزیزم... گاهی زیادی حالم بد میشه... اعصاب تو رو هم به هم میریزم... ببخش! ...
ا/ت اشکاشو پاک کرد... نفس عمیقی کشید و گفت: درکت میکنم... نمیخوای از اینجا بریم؟ هوا خیلی سرده
تهیونگ: باشه...
از زبان سویول:
رفتم شرکت پیش آبا... کارامو انجام دادم... ولی فکر تهیونگ عذابم میداد... با خودم گفتم فقط یه سر میرم ویلای ساحلی... اگه اونجا باشه خیالم راحت میشه
تهیونگ: نه... یادم نیس...
دست دیگه ی تهیونگ گرفتم... اون دستشو بردم تو جیبم... همچنان که با دستام انگشتای سردشو نوازش میکردم گفتم:
ولی من خوب یادمه... کلاس اول از مدرسه بدم میومد... همش دنبال یه بهانه بودم که بگم مدرسه رفتن خوب نیست... برای همین وقتی زمستون اومد و هوا سرد شد... الکی دستکشامو تو خونه جا میذاشتم... بعد تو مدرسه میگفتم خیلی سردمه میخوام برم خونه... اما تو دستامو میگرفتی... این شکلی گرمشون میکردی... بعدشم میگفتی من پیشتم تنها نیستی... با هم درس میخونیم... باهمم بازی میکنیم... با تو تونستم به مدرسه علاقمند بشم... چیزی یادت نیومد؟
تهیونگ: نه... تنها چیزی که از اون زمان یادمه اینه که... تو اصلا خشگل نبودی... یادته چی صدات میکردم؟
ا/ت: آره... جوجه اردک زشت
تهیونگ: ولی همونطوریم عاشقت بودم... چرا؟...
تهیونگ موقع گفتن این جملات خوشحال نبود!.... با تمام غمی که توی صداش داشت این جملات رو ادا میکرد... در جوابش گفتم: شاید ما توی همون سن کم فهمیده بودیم فقط جفتمون میتونیم همو درک کنیم...
بعد از تموم شدن حرفم تهیونگ چن ثانیه مکث کرد... دستاشو ازم گرفت... سری تکون داد و گفت: ا/ت من دارم ناراحتت میکنم... شاید بهتره بری... حالم خوب بشه خودم بهت زنگ میزنم...
از زبان تهیونگ:
اینو که گفتم ا/ت اخم غلیظی کرد... چشماش پر از اشک شد... گفت: چرا فک کردی اینو بگی من میرم؟
تهیونگ:ببینم نکنه توام فک کردی چون مریضم اگه تنهام بزاری وسط خیابون میفتم میمیرم؟... من کلی تنهایی کشیدم... نیازی به ترحم کسی ندارم...
ا/ت اشکاش سرازیر شد... صداشو بالا برد...
ا/ت: خب تو چرا فک میکنی بهت ترحم میکنم؟.... من میخوام پیشت باشم چون عاشقتم... تو اینطوری نبودی تهیونگ... تو هیچوقت به من گمان بد نداشتی... باشه... میدونم بیماریت اذیتت میکنه... ولی من همون ا/ت سابقم... همونیکه به هر بهانه ای میخواست پیشت باشه... من اصلا به تو به چشم یه بیمار نگاه نمیکنم... فقط میخوام ناراحت و پریشون نباشی!...
دست ا/ت رو گرفتم و جلو کشیدمش... چونشو گرفتم... سرشو بالا آوردم و چشمای گریونشو نگاه کردم... گفتم: عزیز دلم... جوجه اردکم... وسط گریش برگشت گفت: هی من دیگه جوجه اردک نیستم!...
با وجود غم دلم خندم گرفت... بعد ادامه دادم...
-باشه... باشه...
ببین عزیزم... گاهی زیادی حالم بد میشه... اعصاب تو رو هم به هم میریزم... ببخش! ...
ا/ت اشکاشو پاک کرد... نفس عمیقی کشید و گفت: درکت میکنم... نمیخوای از اینجا بریم؟ هوا خیلی سرده
تهیونگ: باشه...
از زبان سویول:
رفتم شرکت پیش آبا... کارامو انجام دادم... ولی فکر تهیونگ عذابم میداد... با خودم گفتم فقط یه سر میرم ویلای ساحلی... اگه اونجا باشه خیالم راحت میشه
۱۶.۳k
۲۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.