pawn/پارت ۵۹
از زبان نویسنده:
وارد ویلای ساحلی شدن... تهیونگ جلوتر وارد خونه شد... ات توی چارچوب در ایستاد... اشکاش در حال ریختن بود... ولی صدایی ازش در نمیومد... تهیونگ صدای قدمهای ا/ت رو پشت سرش نشنید... برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...
-پس چرا نمیای داخل؟
ا/ت: مجبور شدی منو با خودت بیاری... نه؟
-چی؟... چرا همچین فکری میکنی؟
ا/ت: تو ازم ناراحتی... فک میکنی من بهت خیانتی کردم... ولی چون چانیول ما رو با هم دید دلت برام سوخت... چون میدونستی نمیتونم برم خونه... جای دیگم نداشتم
-اینا چیه داری میگی؟ از سر ناراحتی حواست به حرفات نیست
ا/ت: ولی مثل همیشه باهام حرف نمیزنی... بهم نگاه نمیکنی
-علتش اینه که به فردا نرسیده خبر رابطمون به خانواده ی منم میرسه... خودت خوب میدونی چیکارا میکنن تا ما رو دوباره جدا کنن!
ا/ت: تو که رهام نمیکنی... نه؟...
تهیونگ وقتی دید ا/ت حالش خوب نیست به طرفش رفت... صورتشو بین دوتا دستش گرفت و تو چشماش نگاه کرد...و گفت: ا/ت... من دوست دارم... باورت دارم... منتها خیلی میترسم از دستت بدم... همه ی حساسیت من به همین علته... دیگه گریه نکن... من این دفعه اصلا کوتاه نمیام... تو مال منی... باشه؟
ا/ت: باشه...
از زبان کارولین:
چانیول خیلی عصبانی بود... نمیتونستم کنترلش کنم... با سرعت زیادی به سمت خونه رانندگی میکرد... وقتی چند بار ازش خواستم آرومتر رانندگی کنه سرم داد زد... گفت: تو خبر داشتی ا/ت با تهیونگه؟...
چاره ای جز انکار نداشتم... وگرنه اوضاع بدتر میشد... گفتم: نه... من از کجا باید میدونستم؟
چانیول: منو فریب نده... شما دوتا مدام با هم هستین
کارولین: ا/ت که بچه نیست هرکاری میکنه رو به منم بگه... من نمیدونستم...
دیگه حرفی نزد تا وقتیکه به خونه رسیدیم... از ماشین پیاده شد و داخل رفت... چون امروز تعطیل بود خانم دوهی و آقای مینهو هم توی خونه بودن... با دیدن چانیول که سراسیمه به سمتشون رفت از جا بلند شدن و پرسیدن که چی شده...
چانیول پوزخندی زد و گفت: خبر ندارین!!! ا/ت رو با کسی دیدم که فک میکردم سالهاست از شرش خلاص شدیم... پس بگو واسه چی ا/ت اخلاقش خوب شده بود
مینهو: از چی حرف میزنی پسر؟ واضح تر بگو
چانیول: ا/ت رو با تهیونگ دیدم!! با من برنگشت به خونه!!... خانواده ی کیم تا مثل عموی بیچارم ا/ت رو هم ازمون نگیرن دست بردار نیستن!
دوهی: ا/ت الان کجاس؟...
چانیول چیزی نگفت... دوهی پرسید: کارولین... تو بگو دختر من کجاست؟
-خب... راستش... با تهیونگ رفت!
دوهی:
چی؟؟؟!!
با کیم تهیونگ؟؟!
حالا چیکار کنیم؟
از زبان چانیول:
آبا چشماشو بست... دستاشو مشت کرد... در حالیکه از عصبانیت دندوناشو روی هم میکشید گفت: یعنی چی که با تهیونگ رفت؟ چرا با خودتون نیاوردینش خونه!!!!!!!!؟؟!؟!!؟!؟
چانیول: آبا... آروم باش... این دفعه بسپارش به من... من همه چیو درست میکنم... قول میدم!
وارد ویلای ساحلی شدن... تهیونگ جلوتر وارد خونه شد... ات توی چارچوب در ایستاد... اشکاش در حال ریختن بود... ولی صدایی ازش در نمیومد... تهیونگ صدای قدمهای ا/ت رو پشت سرش نشنید... برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...
-پس چرا نمیای داخل؟
ا/ت: مجبور شدی منو با خودت بیاری... نه؟
-چی؟... چرا همچین فکری میکنی؟
ا/ت: تو ازم ناراحتی... فک میکنی من بهت خیانتی کردم... ولی چون چانیول ما رو با هم دید دلت برام سوخت... چون میدونستی نمیتونم برم خونه... جای دیگم نداشتم
-اینا چیه داری میگی؟ از سر ناراحتی حواست به حرفات نیست
ا/ت: ولی مثل همیشه باهام حرف نمیزنی... بهم نگاه نمیکنی
-علتش اینه که به فردا نرسیده خبر رابطمون به خانواده ی منم میرسه... خودت خوب میدونی چیکارا میکنن تا ما رو دوباره جدا کنن!
ا/ت: تو که رهام نمیکنی... نه؟...
تهیونگ وقتی دید ا/ت حالش خوب نیست به طرفش رفت... صورتشو بین دوتا دستش گرفت و تو چشماش نگاه کرد...و گفت: ا/ت... من دوست دارم... باورت دارم... منتها خیلی میترسم از دستت بدم... همه ی حساسیت من به همین علته... دیگه گریه نکن... من این دفعه اصلا کوتاه نمیام... تو مال منی... باشه؟
ا/ت: باشه...
از زبان کارولین:
چانیول خیلی عصبانی بود... نمیتونستم کنترلش کنم... با سرعت زیادی به سمت خونه رانندگی میکرد... وقتی چند بار ازش خواستم آرومتر رانندگی کنه سرم داد زد... گفت: تو خبر داشتی ا/ت با تهیونگه؟...
چاره ای جز انکار نداشتم... وگرنه اوضاع بدتر میشد... گفتم: نه... من از کجا باید میدونستم؟
چانیول: منو فریب نده... شما دوتا مدام با هم هستین
کارولین: ا/ت که بچه نیست هرکاری میکنه رو به منم بگه... من نمیدونستم...
دیگه حرفی نزد تا وقتیکه به خونه رسیدیم... از ماشین پیاده شد و داخل رفت... چون امروز تعطیل بود خانم دوهی و آقای مینهو هم توی خونه بودن... با دیدن چانیول که سراسیمه به سمتشون رفت از جا بلند شدن و پرسیدن که چی شده...
چانیول پوزخندی زد و گفت: خبر ندارین!!! ا/ت رو با کسی دیدم که فک میکردم سالهاست از شرش خلاص شدیم... پس بگو واسه چی ا/ت اخلاقش خوب شده بود
مینهو: از چی حرف میزنی پسر؟ واضح تر بگو
چانیول: ا/ت رو با تهیونگ دیدم!! با من برنگشت به خونه!!... خانواده ی کیم تا مثل عموی بیچارم ا/ت رو هم ازمون نگیرن دست بردار نیستن!
دوهی: ا/ت الان کجاس؟...
چانیول چیزی نگفت... دوهی پرسید: کارولین... تو بگو دختر من کجاست؟
-خب... راستش... با تهیونگ رفت!
دوهی:
چی؟؟؟!!
با کیم تهیونگ؟؟!
حالا چیکار کنیم؟
از زبان چانیول:
آبا چشماشو بست... دستاشو مشت کرد... در حالیکه از عصبانیت دندوناشو روی هم میکشید گفت: یعنی چی که با تهیونگ رفت؟ چرا با خودتون نیاوردینش خونه!!!!!!!!؟؟!؟!!؟!؟
چانیول: آبا... آروم باش... این دفعه بسپارش به من... من همه چیو درست میکنم... قول میدم!
۱۵.۷k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.