نشستم تو مترو. منتظرم!
نشستم تو مترو. منتظرم!
پامو انداختم رو پام، دستامو قلاب کردم همونطوری که تو دوست داری نشستم! دارم رفت و آمدای مردمو نگاه میکنم.
منتظرم! مثل همون قدیما که با هم دو تایی روی صندلی پارک مینشستیم، داستان زندگی مردمو حدس میزدیم؛ داستان زندگیشونو حدس میزنم.
یه خانومه دست پسرشو گرفته. پسرش لباس ورزشی تنشه. توپشم زده زیر بغلش! از هموناست که تو ببینیش، دلت براش میره. جات خالیه!
منتظرم! یه خانوم مسنی هم هست. ازینا که مانتوش گلگلیه. روسری مشکی سرشه. معلومه از اون مامانبزرگ مهربوناست. یادته هر وقت از این مامانبزرگا میدیدیم، انگشت اشاره ی کوچولوتو میاوردی بالا و تهدیدانه تکون میدادی و میگفتی: از الآن بهتون گفته باشم جناب! من پیر بشم این شکلی میشم! بعدشم جفتمون میزدیم زیر خنده!
منتظرم! یه پسره هم بلوز چارخونه پوشیده، ازونا که باهم هی میرفتیم میخریدیم. هم سن و سالای خودمه. دیرش شده! هی به ساعتش نگاه میکنه. خوش به حالش! داره میره دیدن دلبرش...
یه آقایی، صندلی روبه روی من نشسته. خم شده و سرش رو گرفته بین دو تا دستاش. به نظرت این مرد چند تا شونه غم داره؟ چه قدر خستست؟ چرا نیستی بگی مثبت فکر کن!
شاید دیشب تولد دخترش بوده، تا دیروقت بیدار بودن. به همین خاطر خستست. چرا نیستی که فقط من نویسنده ی تنهایی هاشون نباشم؟
منتظرم! یه دختره دبیرستانی هم واستاده. کتاب دستشه. یادته برات شعر میخوندم، موهاتو نوازش میکردم؟ یادته با ریتم شعر، انگشتمو توی موهای بلند فرفریت میچرخوندم؟ میگفتی: حواسم هست داری توی موهام میرقصیا!
یادش به خیر، یادش به خیر...
نشستم. منتظرم. منتظرم یه روز توی همین ایستگاه های مترو تصادفی ببینمت. بعد بهت بگم: میبینی کار خدارو؟! تصادفی همدیگرو دیدیم!
منتظرم! شایدم درست تر این باشه که بگم: منتظر توام! آره درست ترین در عین حال اشتباه ترین کلمه ی این روزای زندگیم.
راستی! کدوم یکی از این آدما، داستان کسی رو میدونن که هر روز توی این ایستگاه میشینه تا تورو تصادفی ببینه؟!
#مهشید_فرمانی
پامو انداختم رو پام، دستامو قلاب کردم همونطوری که تو دوست داری نشستم! دارم رفت و آمدای مردمو نگاه میکنم.
منتظرم! مثل همون قدیما که با هم دو تایی روی صندلی پارک مینشستیم، داستان زندگی مردمو حدس میزدیم؛ داستان زندگیشونو حدس میزنم.
یه خانومه دست پسرشو گرفته. پسرش لباس ورزشی تنشه. توپشم زده زیر بغلش! از هموناست که تو ببینیش، دلت براش میره. جات خالیه!
منتظرم! یه خانوم مسنی هم هست. ازینا که مانتوش گلگلیه. روسری مشکی سرشه. معلومه از اون مامانبزرگ مهربوناست. یادته هر وقت از این مامانبزرگا میدیدیم، انگشت اشاره ی کوچولوتو میاوردی بالا و تهدیدانه تکون میدادی و میگفتی: از الآن بهتون گفته باشم جناب! من پیر بشم این شکلی میشم! بعدشم جفتمون میزدیم زیر خنده!
منتظرم! یه پسره هم بلوز چارخونه پوشیده، ازونا که باهم هی میرفتیم میخریدیم. هم سن و سالای خودمه. دیرش شده! هی به ساعتش نگاه میکنه. خوش به حالش! داره میره دیدن دلبرش...
یه آقایی، صندلی روبه روی من نشسته. خم شده و سرش رو گرفته بین دو تا دستاش. به نظرت این مرد چند تا شونه غم داره؟ چه قدر خستست؟ چرا نیستی بگی مثبت فکر کن!
شاید دیشب تولد دخترش بوده، تا دیروقت بیدار بودن. به همین خاطر خستست. چرا نیستی که فقط من نویسنده ی تنهایی هاشون نباشم؟
منتظرم! یه دختره دبیرستانی هم واستاده. کتاب دستشه. یادته برات شعر میخوندم، موهاتو نوازش میکردم؟ یادته با ریتم شعر، انگشتمو توی موهای بلند فرفریت میچرخوندم؟ میگفتی: حواسم هست داری توی موهام میرقصیا!
یادش به خیر، یادش به خیر...
نشستم. منتظرم. منتظرم یه روز توی همین ایستگاه های مترو تصادفی ببینمت. بعد بهت بگم: میبینی کار خدارو؟! تصادفی همدیگرو دیدیم!
منتظرم! شایدم درست تر این باشه که بگم: منتظر توام! آره درست ترین در عین حال اشتباه ترین کلمه ی این روزای زندگیم.
راستی! کدوم یکی از این آدما، داستان کسی رو میدونن که هر روز توی این ایستگاه میشینه تا تورو تصادفی ببینه؟!
#مهشید_فرمانی
۲.۷k
۰۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.