Vampire and human love Part 8
ا.ت«پ چی پ؟
کوک«تو واقعا پرنسسی؟
ا.ت«اهم اهم... خوب.. بفرمایید برید روی کاناپه
کوک«بیا امشب من رو تخت بخابم توام روی کاناپه
ا.ت«میخوای یه پرنسس رو بزاری روی کاناپه؟ چقدر بی ادبانه
کوک«یادت نره من پرنسم
ا.ت«شت اینو یادم نبود.. خب باشه
میخواستم برم روی کاناپه ک یادم افتاد 2 روزه نرفتم حموم
ا.ت«ایششش...
کوک«چیه؟
ا.ت«هیچی
یه دست لباس برداشتم و رفتم توی حموم.. پشمام اینجا چقد بزرگه...بیخیال شدم و وان رو پر کردم.. بعد از چند مین ک پر شد رفتم توش.. همیشه آب بهم آرامش میداد... چشمام رو بستم و به اتفاقات اخیر فکر کردم.. چقد اتفاق.. اونم توی چند هفته..گیاه حساسیت زائی ک زده بودم یکم میخارید و اذیتم میکرد ولی ارزششو داشت.. بعد از یه ساعت اومدم بیرون.. ساعت 3 شب بود؟بی شک مریض میشم.. کوک خیلی کیوت خوابش برده بود.. آخی.. نه نه... ومپایرا اخرش بهت خنجر میزنن!
یکم سعی کردم موهامو خشک کنم و خوابیدم
«پرش زمانی ساعت 11 صبح»
با نور خورشید بیدار شدم.. کش و قوسی رفتم.. یهو افتادم زمین و یجا بیدار شدم... ل.. لیو؟
سریع بلند شدم و سفت بغلش کردم و زار زار گریه کردم
ا.ت«لیووو.. هق.. تو چجوری اینجاییی؟
لیو«قشنگ من.. ببینمت... چقدر بزرگ شدی
ا.ت«میخوام تا ساعتها پیشت بمونم
لیو«مثلا چند ساعت؟
ا.ت«72 ساعت
لیو«3 روووز؟
ا.ت«اوهوم
لیو«چرا 3 روز؟
ا.ت«چون باید برگردم...یه نفر هست ک باید ببینمش
لیو«عا.. پس 3 روز بیشتر نمیتونی نبینیش نه؟
ا.ت«یکم دلم براش تنگ میشه.. همین
لیو«ا.ت نگو عاشق شدی
ا.ت«من؟ عاشقی؟ نه بابا ما آبمون تو یه جوب نمیره
لیو«میبینیم
ا.ت«راستی من چجوری میتونم ببینمت؟ همش فک میکنم یه خوابه
لیو«بخاطر دورگه شدنته! دختر تو خیلی قوی شدی ها... قوی ترین دورگه ای..
ا.ت«اینارو از کجا میدونی؟
لیو«من همیشه از کاراتون با خبر میشم
ا.ت«واو
لیو«بعلهه...
دوباره بغلش کردم
«3 روز بعد»
3 روز با اونی بودم و الان چند دیقس ک برگشتم.. ولی اینجا هنوز 11 صبحه.. لباسامو عوض کردمو رفتم سمت میز صبحانه.. خیلی خوشحال بودم.. بعد چندین سال دیدمش... حالا دیگه هر هفته میتونم برم پیشش..
میچا«عروس جان امروز به مناسبت دورگه شدنت جشن داریم! از ساعت 6 تا 10 هستش...
ا.ت«ب.. بله؟ چ.. چشم...
میچا«در ضمن امروز هم زوجتون به مردم به طور رسمی و حضوری اعلام میشه
شتتت شتتت شتتت... ایشش
ا.ت«چ.. چشم
«پرش زمانی ساعت 4»
داشتم جلوی آینه با خودم ور میرفتم ک کلی خدمتکار ریختن رو سرم:/
ا.ت«چخبره اینجا؟
خدمتکار«خانم اومدیم حاضرتون کنیم
دیگه هیچی نگفتمو یه جا بند شدم.. توی طول آماده کردنم صد بار موهامو کشیدن و من عین بچه کوچولوها زار زار جیغ میزدمو گریه میکردم... آرایش کردنشونم ک افتضاح بود صد بار پاک کردنو پوست نازمو نابود کردن:/(بچم یکم شبیه جینه)... ولی خدایی خوشگل شدم
کوک«تو واقعا پرنسسی؟
ا.ت«اهم اهم... خوب.. بفرمایید برید روی کاناپه
کوک«بیا امشب من رو تخت بخابم توام روی کاناپه
ا.ت«میخوای یه پرنسس رو بزاری روی کاناپه؟ چقدر بی ادبانه
کوک«یادت نره من پرنسم
ا.ت«شت اینو یادم نبود.. خب باشه
میخواستم برم روی کاناپه ک یادم افتاد 2 روزه نرفتم حموم
ا.ت«ایششش...
کوک«چیه؟
ا.ت«هیچی
یه دست لباس برداشتم و رفتم توی حموم.. پشمام اینجا چقد بزرگه...بیخیال شدم و وان رو پر کردم.. بعد از چند مین ک پر شد رفتم توش.. همیشه آب بهم آرامش میداد... چشمام رو بستم و به اتفاقات اخیر فکر کردم.. چقد اتفاق.. اونم توی چند هفته..گیاه حساسیت زائی ک زده بودم یکم میخارید و اذیتم میکرد ولی ارزششو داشت.. بعد از یه ساعت اومدم بیرون.. ساعت 3 شب بود؟بی شک مریض میشم.. کوک خیلی کیوت خوابش برده بود.. آخی.. نه نه... ومپایرا اخرش بهت خنجر میزنن!
یکم سعی کردم موهامو خشک کنم و خوابیدم
«پرش زمانی ساعت 11 صبح»
با نور خورشید بیدار شدم.. کش و قوسی رفتم.. یهو افتادم زمین و یجا بیدار شدم... ل.. لیو؟
سریع بلند شدم و سفت بغلش کردم و زار زار گریه کردم
ا.ت«لیووو.. هق.. تو چجوری اینجاییی؟
لیو«قشنگ من.. ببینمت... چقدر بزرگ شدی
ا.ت«میخوام تا ساعتها پیشت بمونم
لیو«مثلا چند ساعت؟
ا.ت«72 ساعت
لیو«3 روووز؟
ا.ت«اوهوم
لیو«چرا 3 روز؟
ا.ت«چون باید برگردم...یه نفر هست ک باید ببینمش
لیو«عا.. پس 3 روز بیشتر نمیتونی نبینیش نه؟
ا.ت«یکم دلم براش تنگ میشه.. همین
لیو«ا.ت نگو عاشق شدی
ا.ت«من؟ عاشقی؟ نه بابا ما آبمون تو یه جوب نمیره
لیو«میبینیم
ا.ت«راستی من چجوری میتونم ببینمت؟ همش فک میکنم یه خوابه
لیو«بخاطر دورگه شدنته! دختر تو خیلی قوی شدی ها... قوی ترین دورگه ای..
ا.ت«اینارو از کجا میدونی؟
لیو«من همیشه از کاراتون با خبر میشم
ا.ت«واو
لیو«بعلهه...
دوباره بغلش کردم
«3 روز بعد»
3 روز با اونی بودم و الان چند دیقس ک برگشتم.. ولی اینجا هنوز 11 صبحه.. لباسامو عوض کردمو رفتم سمت میز صبحانه.. خیلی خوشحال بودم.. بعد چندین سال دیدمش... حالا دیگه هر هفته میتونم برم پیشش..
میچا«عروس جان امروز به مناسبت دورگه شدنت جشن داریم! از ساعت 6 تا 10 هستش...
ا.ت«ب.. بله؟ چ.. چشم...
میچا«در ضمن امروز هم زوجتون به مردم به طور رسمی و حضوری اعلام میشه
شتتت شتتت شتتت... ایشش
ا.ت«چ.. چشم
«پرش زمانی ساعت 4»
داشتم جلوی آینه با خودم ور میرفتم ک کلی خدمتکار ریختن رو سرم:/
ا.ت«چخبره اینجا؟
خدمتکار«خانم اومدیم حاضرتون کنیم
دیگه هیچی نگفتمو یه جا بند شدم.. توی طول آماده کردنم صد بار موهامو کشیدن و من عین بچه کوچولوها زار زار جیغ میزدمو گریه میکردم... آرایش کردنشونم ک افتضاح بود صد بار پاک کردنو پوست نازمو نابود کردن:/(بچم یکم شبیه جینه)... ولی خدایی خوشگل شدم
۱۸.۴k
۱۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.