•••زندگی دروغین••• پارت اول
خانم چو حدود ۱ ساعت ۴۵ دقیقه بود که داشت فیزیک توضیح میداد،البته که خیلی خوب حواسش بود که جمله ی "فیزیک خیلی شیرینه"رو دقیق حدود دویست و بیست و دو بار بگه.
با صدای نه چندان بلند خانم چو از فکر بیرون اومدم:کیم کای سرتو از اون گوشی بیار بیرون
پسر فقط چشم غره ای رفت و دوباره مشغول گیم پلی کردن شد.
خانم چو صداشو به ارومی صاف کرد:خب داشتم میگفتم،فیزیک یک هزار توی پیچیده داره که با دقت به نکات مربوطه خیلی لذت بخش میشه.درکل فیزیک خیلی شیرینه.
از کلافگی سرمو روی میز گذاشتم.این حتما،دویست و بیست و سومین باری بود که این جمله رو تکرار کرده بود!
خانم چو هم که انگار دیگه خسته شده بود حرفشو تو چند جمله خلاصه کرد و گفت:خب فقط ۱۰ دقیقه از کلاس مونده.تو این ۱۰ دقیقه هر چقدر میتونید،چند صفحه ی باقی مونده از این فصل فیزیک رو حل کنید.حواستون باشه جلسه بعد امتحان دارید.خودتون خوب میدونید برای کوچیکترین اشتباه ارفاق نمیکنم.
بعد گفتن حرفاش و همینطور تهدید و تاکید اخر کلاساش روی صندلیش نشست و مشغول جمع و جور کردن میزش شد.
باخستگی سرمو داخل کتاب فرو بردم.
اگه الان پامیشدم و وسط کلاس با آوازِ "فیزیک خیلی شیرینه" میرقصیدم،تعجبی نداشت!....
بلاخره عقربه ساعت '2' رو نشون میداد و دانش اموزا با صدایی که دریق از کمی انرژی بود،خدافظی میکردن.
البته که همونشم خیلیا از جمله افرادی مثل کیم کای نمیکردن/:
از مدرسه بیرون اومدم و خسته خودمو وارد کوچه هایی کردم که در اخر میرسید به خونمون.
اوه نه نه.بهتره بگم میرسید به یه جهنم به اسم خونه!
هر چند فکر اینکه بعد از کلی شنیدن توضیحات و تهدیدای معلما،به زیر پتو پناه ببری خیلی لذت بخش بود
آه اره.فکر کنم پتو بهترین دوست من تو خونه بود.
الکی با خنده زمزمه کردم:همون پتویی که از ترس هیولا ها جن ها خودمو زیرش دفن میکنم!!
با کلمه "هوی" که از صدای طرف مشخص بود یه پسره از فکر بیرون اومدم.
به سمت صدا برگشتم و با دیدن پسرِ قلدر مدرسه 'کای' پوفی از بخت سیاهم کردم.
طوری که به طور دقیق بشنوه گفتم:تنها اومدی!فکر کردم با چند تا مغز فندقی تر از خودت میای سراغم.
خنده ی مسخره ای کرد و به سمتم قدم برداشت:گفتم شاید بتونیم دو تایی مسئله رو حل کنیم و نیازی به کتک کاری نباشه هوم؟
پوزخندی زدم و با قدم محکمی که به جلو برداشتم باعث شد تا قدم هاشو متوقف کنه.
کولمو روی شونه هام انداختم و اروم،عقب عقب رفتم:ولی فکر نکنم الان بتونم مسئله ای رو حل کنم.
بعد اتمام حرفم با سریعترین سرعتم به انتهای کوچه دویدم.
پسر تکونی به سرش داد و پوزخندی زد:با خودش چی فکر کرده؟
با دو به سمت دختر رفت و بلاخره بعد چند دقیقه دویدن،بهش رسید و موهاشو گرفت...
ادامه دارد...💚🌾
لایک و کامنت لطفا(:♡
با صدای نه چندان بلند خانم چو از فکر بیرون اومدم:کیم کای سرتو از اون گوشی بیار بیرون
پسر فقط چشم غره ای رفت و دوباره مشغول گیم پلی کردن شد.
خانم چو صداشو به ارومی صاف کرد:خب داشتم میگفتم،فیزیک یک هزار توی پیچیده داره که با دقت به نکات مربوطه خیلی لذت بخش میشه.درکل فیزیک خیلی شیرینه.
از کلافگی سرمو روی میز گذاشتم.این حتما،دویست و بیست و سومین باری بود که این جمله رو تکرار کرده بود!
خانم چو هم که انگار دیگه خسته شده بود حرفشو تو چند جمله خلاصه کرد و گفت:خب فقط ۱۰ دقیقه از کلاس مونده.تو این ۱۰ دقیقه هر چقدر میتونید،چند صفحه ی باقی مونده از این فصل فیزیک رو حل کنید.حواستون باشه جلسه بعد امتحان دارید.خودتون خوب میدونید برای کوچیکترین اشتباه ارفاق نمیکنم.
بعد گفتن حرفاش و همینطور تهدید و تاکید اخر کلاساش روی صندلیش نشست و مشغول جمع و جور کردن میزش شد.
باخستگی سرمو داخل کتاب فرو بردم.
اگه الان پامیشدم و وسط کلاس با آوازِ "فیزیک خیلی شیرینه" میرقصیدم،تعجبی نداشت!....
بلاخره عقربه ساعت '2' رو نشون میداد و دانش اموزا با صدایی که دریق از کمی انرژی بود،خدافظی میکردن.
البته که همونشم خیلیا از جمله افرادی مثل کیم کای نمیکردن/:
از مدرسه بیرون اومدم و خسته خودمو وارد کوچه هایی کردم که در اخر میرسید به خونمون.
اوه نه نه.بهتره بگم میرسید به یه جهنم به اسم خونه!
هر چند فکر اینکه بعد از کلی شنیدن توضیحات و تهدیدای معلما،به زیر پتو پناه ببری خیلی لذت بخش بود
آه اره.فکر کنم پتو بهترین دوست من تو خونه بود.
الکی با خنده زمزمه کردم:همون پتویی که از ترس هیولا ها جن ها خودمو زیرش دفن میکنم!!
با کلمه "هوی" که از صدای طرف مشخص بود یه پسره از فکر بیرون اومدم.
به سمت صدا برگشتم و با دیدن پسرِ قلدر مدرسه 'کای' پوفی از بخت سیاهم کردم.
طوری که به طور دقیق بشنوه گفتم:تنها اومدی!فکر کردم با چند تا مغز فندقی تر از خودت میای سراغم.
خنده ی مسخره ای کرد و به سمتم قدم برداشت:گفتم شاید بتونیم دو تایی مسئله رو حل کنیم و نیازی به کتک کاری نباشه هوم؟
پوزخندی زدم و با قدم محکمی که به جلو برداشتم باعث شد تا قدم هاشو متوقف کنه.
کولمو روی شونه هام انداختم و اروم،عقب عقب رفتم:ولی فکر نکنم الان بتونم مسئله ای رو حل کنم.
بعد اتمام حرفم با سریعترین سرعتم به انتهای کوچه دویدم.
پسر تکونی به سرش داد و پوزخندی زد:با خودش چی فکر کرده؟
با دو به سمت دختر رفت و بلاخره بعد چند دقیقه دویدن،بهش رسید و موهاشو گرفت...
ادامه دارد...💚🌾
لایک و کامنت لطفا(:♡
۷.۳k
۰۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.