Parr 60
Parr 60
جونکوک و شوگا از اتاق رفتن بیرون
ات از رویه مبل بلند شد و رفت تو بالکن اتاق وایستاد باده سردی می وزید با هر دفعه خوردن اون باد به بدن ات لرزی به بدنش می افتاد
تهیونگ سمته ات رفت و دستاشو دوره کمره ات حلقه کرد
سرش رو فروع کرد تو گردنه ات
تهیونگ : چرا با نگاهت جوابم رو میدی
ات لحظه ای توهمون سکوت موند و چشماش رو بست
تو بغل گرمه عشقش بود انگار رو ابر ها بود اما با آید آوری حرف های ریو چشماش رو باز کرد تکونی خورد و خواست از تهیونگ دور شه اما تهیونگ دستاش رو سفت تر دوره کمرش حلقه کردن
ات : میخوام برم
تهیونگ : چرا اینجوری باهام رفتاری میکنی انتظاری که سه سال کشیدم رو بیشتر از این نکن
ات کمی در فکر فروع رفت
« یعنی چی انتظار منظورش چیه مگه اون اصلا ناراحت شد مگه اون اصلا اون وقت عاشقم بود »
تهیونگ دست هایش رو از رو کمره ات برداشت و ات رو به طرفش خودش چرخوند
تهیونگ : چرا بهم چیزی نمیگی
ات : چیزی نیست من باید برم
ات خواست بره اما تهیونگ دستش رو گرفت
تهیونگ : تا نگی نمیزارم بری
ات با عصبانیت دستش رو از دسته تهیونگ کشید بیرون
و گفت
ات : گفتم چیزی نیست
ات از اونجا رفت بیرون
تهیونگ به دنبالش رفت اما بهش نرسید ات خیلی سریع سوار ماشینش شد و به طرفه پنت هاوسش رفت تهیونگ هم سوار ماشینش شد و به طرفه خونش رفت
ات وارده پنت هاوسش شد و رفت اتاقش رویه تختش دراز کشید و دستش رو گذاشت رویه چشماش با خودش آروم زمزمه کرد
«خدایا چیکار کنم چرا نمیتونم راه درست رو انتخاب کنم دیگه خسته ام چیکار کنم »
دستی رویه گردنش کشید با نبود گردنبندش بیشتر ناراحت شد
«چطور تونستم گمش کنم هرکاری برای پیدا کردنش کردم اما نتونستم پیداش کنم تهیونگ تو منو از قلبت بیرون کردی اما من حتا نتونستم گردنبندی که به عنوان تیکه قلبت بهم داده بودی رو فراموش کنم حتا بعد از گم کردنش »
گاهی خسته میشی از همه چیز زندگی دنیا دوست خانواده ثروت پول همه چیز تنها کسی که بهش نیاز داری کسی هستش که با تمام وجودش دوست داشته بتونی بهش تکیه کنی دست رو بگیره از غم هات براش بگی با یه کلمه گفتنش که من پیشتم بتونه از چاهی که توش افتادی بیرونت بیاره چشمانت رو ببندی تو بغلش باشی به صدای قلبش گوش کنی بتوانی پیشش احساس آرامش کنی
( اون عشقته )
____________________________________________
امروز تولده جیمین بود همه مشغول تزیین خونه بودن جونکوک از ات خواست تا تو تزئین خونه بهشون کمک کنه
ات هم که دور روز بود تهیونگ رو ندیده بود عصبانتیش هم کم شده بود دلش پر پر میز تا عشقش رو ببینه دل تنگه نگاهش دل تنگه کیم ات گفتنش خودش هم نمیدونست که اون هنوز هم عاشقه اون پسره با خودش خیلی آروم زمزمه کرد
« نمیدونم اومدم ازت انتقام بگیرم یا دوباره
عاشقت بشم »
صبح همینکه از کمپانی برگشت رفت خونه تهیونگ خیلی ذوق داشت تا تهیونگ رو ببینه درو زد و منتظر موند
جونکوک درو باز کرد
جونکوک : خیلی خوشم اومدی زود بیا خونه که کلی کار داریم
ات : باشه اومدم
با ذوق وارده خونه شد با چشماش دنباله تهیونگ میگشت اما پیداش نکرد
جونکوک :, دنباله عشقت نگرد اون جیمین رو برده بیرون تا شب هم نمیاد
ات اخمی کرد و گفت
ات : من باهات شوخی نمیکنم
جونکوک : عی راست میگم دیگه
شوگا : جونکوک اذیتش نکن
ات : جونکوک سرت تو کاره خودت باشه
ات با نامیدی رفت رو مبل نشست و به گوشه ای خیره شد
تو افکارش بود
« بازم ندیدمت »
.......
فکر میکنم کسی دوست نداره و حمایت نمیکنه
واقعا اینجوریه 😔😔😔
جونکوک و شوگا از اتاق رفتن بیرون
ات از رویه مبل بلند شد و رفت تو بالکن اتاق وایستاد باده سردی می وزید با هر دفعه خوردن اون باد به بدن ات لرزی به بدنش می افتاد
تهیونگ سمته ات رفت و دستاشو دوره کمره ات حلقه کرد
سرش رو فروع کرد تو گردنه ات
تهیونگ : چرا با نگاهت جوابم رو میدی
ات لحظه ای توهمون سکوت موند و چشماش رو بست
تو بغل گرمه عشقش بود انگار رو ابر ها بود اما با آید آوری حرف های ریو چشماش رو باز کرد تکونی خورد و خواست از تهیونگ دور شه اما تهیونگ دستاش رو سفت تر دوره کمرش حلقه کردن
ات : میخوام برم
تهیونگ : چرا اینجوری باهام رفتاری میکنی انتظاری که سه سال کشیدم رو بیشتر از این نکن
ات کمی در فکر فروع رفت
« یعنی چی انتظار منظورش چیه مگه اون اصلا ناراحت شد مگه اون اصلا اون وقت عاشقم بود »
تهیونگ دست هایش رو از رو کمره ات برداشت و ات رو به طرفش خودش چرخوند
تهیونگ : چرا بهم چیزی نمیگی
ات : چیزی نیست من باید برم
ات خواست بره اما تهیونگ دستش رو گرفت
تهیونگ : تا نگی نمیزارم بری
ات با عصبانیت دستش رو از دسته تهیونگ کشید بیرون
و گفت
ات : گفتم چیزی نیست
ات از اونجا رفت بیرون
تهیونگ به دنبالش رفت اما بهش نرسید ات خیلی سریع سوار ماشینش شد و به طرفه پنت هاوسش رفت تهیونگ هم سوار ماشینش شد و به طرفه خونش رفت
ات وارده پنت هاوسش شد و رفت اتاقش رویه تختش دراز کشید و دستش رو گذاشت رویه چشماش با خودش آروم زمزمه کرد
«خدایا چیکار کنم چرا نمیتونم راه درست رو انتخاب کنم دیگه خسته ام چیکار کنم »
دستی رویه گردنش کشید با نبود گردنبندش بیشتر ناراحت شد
«چطور تونستم گمش کنم هرکاری برای پیدا کردنش کردم اما نتونستم پیداش کنم تهیونگ تو منو از قلبت بیرون کردی اما من حتا نتونستم گردنبندی که به عنوان تیکه قلبت بهم داده بودی رو فراموش کنم حتا بعد از گم کردنش »
گاهی خسته میشی از همه چیز زندگی دنیا دوست خانواده ثروت پول همه چیز تنها کسی که بهش نیاز داری کسی هستش که با تمام وجودش دوست داشته بتونی بهش تکیه کنی دست رو بگیره از غم هات براش بگی با یه کلمه گفتنش که من پیشتم بتونه از چاهی که توش افتادی بیرونت بیاره چشمانت رو ببندی تو بغلش باشی به صدای قلبش گوش کنی بتوانی پیشش احساس آرامش کنی
( اون عشقته )
____________________________________________
امروز تولده جیمین بود همه مشغول تزیین خونه بودن جونکوک از ات خواست تا تو تزئین خونه بهشون کمک کنه
ات هم که دور روز بود تهیونگ رو ندیده بود عصبانتیش هم کم شده بود دلش پر پر میز تا عشقش رو ببینه دل تنگه نگاهش دل تنگه کیم ات گفتنش خودش هم نمیدونست که اون هنوز هم عاشقه اون پسره با خودش خیلی آروم زمزمه کرد
« نمیدونم اومدم ازت انتقام بگیرم یا دوباره
عاشقت بشم »
صبح همینکه از کمپانی برگشت رفت خونه تهیونگ خیلی ذوق داشت تا تهیونگ رو ببینه درو زد و منتظر موند
جونکوک درو باز کرد
جونکوک : خیلی خوشم اومدی زود بیا خونه که کلی کار داریم
ات : باشه اومدم
با ذوق وارده خونه شد با چشماش دنباله تهیونگ میگشت اما پیداش نکرد
جونکوک :, دنباله عشقت نگرد اون جیمین رو برده بیرون تا شب هم نمیاد
ات اخمی کرد و گفت
ات : من باهات شوخی نمیکنم
جونکوک : عی راست میگم دیگه
شوگا : جونکوک اذیتش نکن
ات : جونکوک سرت تو کاره خودت باشه
ات با نامیدی رفت رو مبل نشست و به گوشه ای خیره شد
تو افکارش بود
« بازم ندیدمت »
.......
فکر میکنم کسی دوست نداره و حمایت نمیکنه
واقعا اینجوریه 😔😔😔
۲۸۳
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.