فیک معشوقه ی زیبای من ( 3 Part )
به سلامت به پاریس رسیدم. قبل از اینکه به خانه خانم لوسی برم، تصمیم گرفتم لباسی که چشمم رو گرفته بود بخرم.
کیف پولم رو دراوردم و تعدادشون رو شمردم و از پشت شیشه، نگاهی به برگه کنار لباس که قیمت رو روی اون نوشته بود انداختم.
مهم نیست. این پول سه لباسه و حالا من میخوام تمومش رو خرج تو کنم.
به نظر جنس خوبی داری ولی دلیل محکم تر من، زیبایی و خلاقیتی ست که در تو وجود داره. خدا میدونه چقدر خیاط وقتش رو صرف تو کرده. باز لبخندی زدم و وارد مغازه شدم. صدای زنگی که با ورود من به مغازه به گوش رسید، حتما برای اینه که فروشنده رو از ورود من باخبر کنه. روبروی فروشنده ایستادم. با زبونم، روی لب های خشکم کشیدم تا یکم از اون ظاهر کویری شکل در بیاد.
اِما: عذرمیخوام. عصرتون بخیر. اون لباس با توی های سفید. درسته همون یکی رو میخوام.
فروشنده اخمی کرد و دفتری رو از جیب لباسش دراورد و شروع به ورقه زدن کرد. به نظر میومد بالاخره به صفحه مورد نظرش رسید.
دفتر رو روی میز گذاشت و با لبخند دندون نمایی گفت: ببخشید اون به فروش رفته. دختر جوانی هم سن و سال شما، اون لباس رو برای روز عروسیش میخواست و متاسفم که این رو میگم اما دیگه مشابه این لباس رو نداریم. شاید اگه اونطرف رو نگاه کنید، لباس دیگه ای هم بپسندید.
نگاهی رو به لباسای دیگه دادم و بعد از اون، به لباس اولی که چشمم رو گرفته بود.
فروشنده: هیچ چیز اون نمیشه. ظاهر فوق العاده ای داره.
دیگه به لباسی نگاه نمیکردم. روبه فروشنده چرخیدم.
اِما: بله بله. ممنون من باید برم.
فروشنده: روز بخیر مادمازل.
هنگام رفتن، همون پسر فروشنده، برام دست تکون داد. جوابش رو با لبخندی دادم اما تمام آدم های این شهر اینجوری هستن، انقدر خونگرم؟ بیخیال از این اتفاق، به سمت خونه خانم لوسی که در نزدیکی همینجا بود، قدم برداشتم.
...
خونه ای بزرگ با دری زرد رنگ. زنگ خونه رو زدم. مدتی طول کشید تا کسی در رو باز کنه. دختری با موهایی سیاه و پوستی برنزه درحالی که دستکش برای شستن ظرف ها دستش بود، در رو باز کرد.
اِما: سلام. ببخشید امکان داره خانم لوسی رو ببینم؟ من خدمتکار جدید این خونه هستم.
خدمتکار: بفرمایید داخل.
اِما: متشکرم!
...
با این قرار موافقید دیگه..
من بنویسم و شما در عوض حمایت کنید^-^
مرسی هانی:)
کیف پولم رو دراوردم و تعدادشون رو شمردم و از پشت شیشه، نگاهی به برگه کنار لباس که قیمت رو روی اون نوشته بود انداختم.
مهم نیست. این پول سه لباسه و حالا من میخوام تمومش رو خرج تو کنم.
به نظر جنس خوبی داری ولی دلیل محکم تر من، زیبایی و خلاقیتی ست که در تو وجود داره. خدا میدونه چقدر خیاط وقتش رو صرف تو کرده. باز لبخندی زدم و وارد مغازه شدم. صدای زنگی که با ورود من به مغازه به گوش رسید، حتما برای اینه که فروشنده رو از ورود من باخبر کنه. روبروی فروشنده ایستادم. با زبونم، روی لب های خشکم کشیدم تا یکم از اون ظاهر کویری شکل در بیاد.
اِما: عذرمیخوام. عصرتون بخیر. اون لباس با توی های سفید. درسته همون یکی رو میخوام.
فروشنده اخمی کرد و دفتری رو از جیب لباسش دراورد و شروع به ورقه زدن کرد. به نظر میومد بالاخره به صفحه مورد نظرش رسید.
دفتر رو روی میز گذاشت و با لبخند دندون نمایی گفت: ببخشید اون به فروش رفته. دختر جوانی هم سن و سال شما، اون لباس رو برای روز عروسیش میخواست و متاسفم که این رو میگم اما دیگه مشابه این لباس رو نداریم. شاید اگه اونطرف رو نگاه کنید، لباس دیگه ای هم بپسندید.
نگاهی رو به لباسای دیگه دادم و بعد از اون، به لباس اولی که چشمم رو گرفته بود.
فروشنده: هیچ چیز اون نمیشه. ظاهر فوق العاده ای داره.
دیگه به لباسی نگاه نمیکردم. روبه فروشنده چرخیدم.
اِما: بله بله. ممنون من باید برم.
فروشنده: روز بخیر مادمازل.
هنگام رفتن، همون پسر فروشنده، برام دست تکون داد. جوابش رو با لبخندی دادم اما تمام آدم های این شهر اینجوری هستن، انقدر خونگرم؟ بیخیال از این اتفاق، به سمت خونه خانم لوسی که در نزدیکی همینجا بود، قدم برداشتم.
...
خونه ای بزرگ با دری زرد رنگ. زنگ خونه رو زدم. مدتی طول کشید تا کسی در رو باز کنه. دختری با موهایی سیاه و پوستی برنزه درحالی که دستکش برای شستن ظرف ها دستش بود، در رو باز کرد.
اِما: سلام. ببخشید امکان داره خانم لوسی رو ببینم؟ من خدمتکار جدید این خونه هستم.
خدمتکار: بفرمایید داخل.
اِما: متشکرم!
...
با این قرار موافقید دیگه..
من بنویسم و شما در عوض حمایت کنید^-^
مرسی هانی:)
۲۰.۴k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.