پارت هجدهم
از اتاق خارج شدم
نمیدونستم باید چه کار کنم پس دنبال بالی گشتم
_پس اینجایی میتونیم حرف بزنیم
+عزیزم چیزی شده
عزیزم ...عزیزم...اینکلمه بیشتر دلم رو یوزوند
وارد باغدشدیم
_بیا طلاق بگیریم
+چ.چ.چی
_طلاق بگیریم
یه چشم اشک بود یه چشمم خون
+نمیشه نمیخوام
_لطفا من م.من من دوست ندارم ازت متنفرم
بالی رو دیدم که روی زانو افتاد رو زمین
+جان مرا در برگرفتی و خوردش کرده ای چه کنم از نبودت
خدای من این شعر کتابم بود اون حفظش کرده بود؟
_ب ب بالی من برای خودت اینکارو میکنم
+اگر دوسم دری کنارم بمون نذار که جانم برود
اشک در چشمانم جمع شد دیگر توان نداشتم بغلش کردم و هق هق اشک میریختم
+خودت داری اشک میریزی پس چرا ،چرا
_نمیتوانم بگم
+احمد؟
_از کجا...
+دوسش داری؟
_چی معلومه که نه
+پس چرا لعنتی چرا چرا اون گور به گور شده دست داره
ندیده بودم که بالی همچین حرف هایی بزنه همیشه آروم و محترم حرف میزد ولی اینبار از خود بی خود بود
_بالی
+چرا لعنتی چرا
_اگر من از تو جدا نشوم تو میمیری میفهمی میکشنت
+چه تفاوتی با کار تو داره؟اون جسمم رو میکشه تو روحم رو
_بالی نمیخواهم مانعی برای وجودت باشم (اشک)
+بلافاصله بعد از طلاق سم میخورم
_نه نه خواهش میکنم بالی
محکم بغلش کردم
+ترکم نکن تو تنها دار و ندارمی
_دوست دارم
به سمت قصر میدویدم
از دید بالی
دور شدنش رو میدیدم زندگی دیگه برام معنی ای نداشت
از دید آیبیک
گریه میکردم که نگاهم به شیشه ای از سم خورد
در اتاق زده شد
بالی رو دیدم
_ب ب بال بالی چ چ چی شده
+نرو خواهش میکنم
شیشه رو تو دستم دید
+اون چیه
_ه ه هیچی
+ایبیک نه نکن خواهش میکنم(اشک)
اولین باری بود که اشک ریختنش رو میدیدم
شیشه رو سر کشیدم یا یک ساعت دیگه تموم بود همه چی...
ترجیح میدادم نباشم تا اینکه بدون اون زندگی کنم
سریع بلندم کرد و منو برد پیش پزشک
_ولم کن ولم کن
+هیش
پیش پزشک گذاشتم
اشک میریخت میدیدم که همه چی براش نابود شده
پزشک:متاسفم ولی دیگه کار از کار گدشته
بالی روی زمین نشست چشمانش خیس بود
از آنجا خارج شدم
لباس های میهمانی رو پوشیدم اینیار لباسی که با بالی خریده بودیم رو پوشیدم لباسی خاکستری و نگین کاری شده
وارد مجلس شدم
همه شوکه بودن و دور چیزی جمع بودن دلیلش را نمیدانستم پس رفتم جلو
دیدم دیدمش بالی که توی صورتش هیچ احساسی نبود و شمشیر در دست داشت
سلیمان:سرش را بزنید
بالی شمشیرش را تاب داد و سرش زده شد
قلبم نمیدانم در چه حالی بود خوشحال بود یا غمگین
.
.
.
سر احمد روی زمین غلت میخورد
فقط پنج دقیقه مانده بود
چشمانم را بستم و کسی مرا در آغوش گرفت بالی بود!
چشمانم دیگر باز نشد اما صداهایی مثل جیغ میشنیدم و گاهی کسی میگفت که از دهانش داره خون میآید
دیدم که شانه ام خیس است متوجه شدم اشک های بالی است اما آنقدر زیاد؟
و اینگونه عشق ما پایان یافت؟
امشب پارت آخر رو میدارم منتظر باشید
نمیدونستم باید چه کار کنم پس دنبال بالی گشتم
_پس اینجایی میتونیم حرف بزنیم
+عزیزم چیزی شده
عزیزم ...عزیزم...اینکلمه بیشتر دلم رو یوزوند
وارد باغدشدیم
_بیا طلاق بگیریم
+چ.چ.چی
_طلاق بگیریم
یه چشم اشک بود یه چشمم خون
+نمیشه نمیخوام
_لطفا من م.من من دوست ندارم ازت متنفرم
بالی رو دیدم که روی زانو افتاد رو زمین
+جان مرا در برگرفتی و خوردش کرده ای چه کنم از نبودت
خدای من این شعر کتابم بود اون حفظش کرده بود؟
_ب ب بالی من برای خودت اینکارو میکنم
+اگر دوسم دری کنارم بمون نذار که جانم برود
اشک در چشمانم جمع شد دیگر توان نداشتم بغلش کردم و هق هق اشک میریختم
+خودت داری اشک میریزی پس چرا ،چرا
_نمیتوانم بگم
+احمد؟
_از کجا...
+دوسش داری؟
_چی معلومه که نه
+پس چرا لعنتی چرا چرا اون گور به گور شده دست داره
ندیده بودم که بالی همچین حرف هایی بزنه همیشه آروم و محترم حرف میزد ولی اینبار از خود بی خود بود
_بالی
+چرا لعنتی چرا
_اگر من از تو جدا نشوم تو میمیری میفهمی میکشنت
+چه تفاوتی با کار تو داره؟اون جسمم رو میکشه تو روحم رو
_بالی نمیخواهم مانعی برای وجودت باشم (اشک)
+بلافاصله بعد از طلاق سم میخورم
_نه نه خواهش میکنم بالی
محکم بغلش کردم
+ترکم نکن تو تنها دار و ندارمی
_دوست دارم
به سمت قصر میدویدم
از دید بالی
دور شدنش رو میدیدم زندگی دیگه برام معنی ای نداشت
از دید آیبیک
گریه میکردم که نگاهم به شیشه ای از سم خورد
در اتاق زده شد
بالی رو دیدم
_ب ب بال بالی چ چ چی شده
+نرو خواهش میکنم
شیشه رو تو دستم دید
+اون چیه
_ه ه هیچی
+ایبیک نه نکن خواهش میکنم(اشک)
اولین باری بود که اشک ریختنش رو میدیدم
شیشه رو سر کشیدم یا یک ساعت دیگه تموم بود همه چی...
ترجیح میدادم نباشم تا اینکه بدون اون زندگی کنم
سریع بلندم کرد و منو برد پیش پزشک
_ولم کن ولم کن
+هیش
پیش پزشک گذاشتم
اشک میریخت میدیدم که همه چی براش نابود شده
پزشک:متاسفم ولی دیگه کار از کار گدشته
بالی روی زمین نشست چشمانش خیس بود
از آنجا خارج شدم
لباس های میهمانی رو پوشیدم اینیار لباسی که با بالی خریده بودیم رو پوشیدم لباسی خاکستری و نگین کاری شده
وارد مجلس شدم
همه شوکه بودن و دور چیزی جمع بودن دلیلش را نمیدانستم پس رفتم جلو
دیدم دیدمش بالی که توی صورتش هیچ احساسی نبود و شمشیر در دست داشت
سلیمان:سرش را بزنید
بالی شمشیرش را تاب داد و سرش زده شد
قلبم نمیدانم در چه حالی بود خوشحال بود یا غمگین
.
.
.
سر احمد روی زمین غلت میخورد
فقط پنج دقیقه مانده بود
چشمانم را بستم و کسی مرا در آغوش گرفت بالی بود!
چشمانم دیگر باز نشد اما صداهایی مثل جیغ میشنیدم و گاهی کسی میگفت که از دهانش داره خون میآید
دیدم که شانه ام خیس است متوجه شدم اشک های بالی است اما آنقدر زیاد؟
و اینگونه عشق ما پایان یافت؟
امشب پارت آخر رو میدارم منتظر باشید
۸۷۴
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.