بنر
داستان🩸
اسم:زندگی🩸❔️
شخصیت ها:#مرینت_ادرین_لایلا_لوکا🩸❔️
زمان:الان🩸❔️
نویسنده : آوی❔️🩸
بسم الله الرحمن الرحیم 👋
یک روز فردی به نام آدرین عاشق دختر بد جنس به نام لایلا میشه❔️🩸
لایلا هم همینطور ولی دختر مهربان هم عاشق آدرین بوده❔️🩸اما آدرین اونو دوست نداشته❔️🩸لوکا برادر آدرین عاشق مرینت میشه و مادر پدر این دو برادر با لایلا موافق بودن ولی با مرینت ن❔️🩸
لوکا که خیلی مرینت رو دوست داشته به مرینت میگه❔️🩸: مرینت من این انگشتر رو برای تو خریدم دستت کن بعد مرینت انگشتر رو میندازه تو انگشت اشاره اش🩸❔️ بعد لوکا بهش میگه به کسی نگو تا روزی که خودم بهت بگم🩸❔️
روز بعد ... لوکا به پدرش میگه پدر من یه حرفی برای گفتن دارم ولی الان ن دو دقیقه دیگر ❔️🩸
پدر لوکا فکر میکنه دو دقیقه دیگه به فکرش میرسه که مرینت میخواد بیاد تا پا میشه بره پیش لوکا ، لوکا خودش با مرینت میاد و دست مرینت رو میگیره و جلو پدر و آدرین و لایلا میگه این انگشتر که تو دست مرینت هست از منه❔️🩸پدرش عصبانی میشه❔️🩸و هر دو رو از خونه میندازه بیرون و لایلا که میبینه بهشون میگه :شما لیاقت هیچ چیزیو ندارید❔️🩸بعد لوکا و مرینت فرار میکنن و به لندن میرن و در آنجا با هم زندگی میکنن❔️🩸لایکا و آدرین هم در ظلم و ستم زندگی میکنن و بعد از اینکه آدرین میبینه لایلا چقدر بده از لایلا جدا میشه و به پیش لوکا و مرینت میره ولی تنها ن با دوستاش ❔️🩸به جز لایلا و بعد از اینکه پدر و مادر آدرین و لوکا میفهمن یواشکی به لندن میرن ❔️🩸
بعد میبینن که لوکا و مرینت و آدرین و دوستاش به جز لایلا چه زندگی خوبی دارن و میزارن باهم زندگی کنن بعد از یک مدت میرن پیششون و میگن بیاید پاریس و اون ها هم قبول میکنن❔️🩸
و به زندگیشون ادامه میدن❔️🩸
پایان❔️🩸
اسم:زندگی🩸❔️
شخصیت ها:#مرینت_ادرین_لایلا_لوکا🩸❔️
زمان:الان🩸❔️
نویسنده : آوی❔️🩸
بسم الله الرحمن الرحیم 👋
یک روز فردی به نام آدرین عاشق دختر بد جنس به نام لایلا میشه❔️🩸
لایلا هم همینطور ولی دختر مهربان هم عاشق آدرین بوده❔️🩸اما آدرین اونو دوست نداشته❔️🩸لوکا برادر آدرین عاشق مرینت میشه و مادر پدر این دو برادر با لایلا موافق بودن ولی با مرینت ن❔️🩸
لوکا که خیلی مرینت رو دوست داشته به مرینت میگه❔️🩸: مرینت من این انگشتر رو برای تو خریدم دستت کن بعد مرینت انگشتر رو میندازه تو انگشت اشاره اش🩸❔️ بعد لوکا بهش میگه به کسی نگو تا روزی که خودم بهت بگم🩸❔️
روز بعد ... لوکا به پدرش میگه پدر من یه حرفی برای گفتن دارم ولی الان ن دو دقیقه دیگر ❔️🩸
پدر لوکا فکر میکنه دو دقیقه دیگه به فکرش میرسه که مرینت میخواد بیاد تا پا میشه بره پیش لوکا ، لوکا خودش با مرینت میاد و دست مرینت رو میگیره و جلو پدر و آدرین و لایلا میگه این انگشتر که تو دست مرینت هست از منه❔️🩸پدرش عصبانی میشه❔️🩸و هر دو رو از خونه میندازه بیرون و لایلا که میبینه بهشون میگه :شما لیاقت هیچ چیزیو ندارید❔️🩸بعد لوکا و مرینت فرار میکنن و به لندن میرن و در آنجا با هم زندگی میکنن❔️🩸لایکا و آدرین هم در ظلم و ستم زندگی میکنن و بعد از اینکه آدرین میبینه لایلا چقدر بده از لایلا جدا میشه و به پیش لوکا و مرینت میره ولی تنها ن با دوستاش ❔️🩸به جز لایلا و بعد از اینکه پدر و مادر آدرین و لوکا میفهمن یواشکی به لندن میرن ❔️🩸
بعد میبینن که لوکا و مرینت و آدرین و دوستاش به جز لایلا چه زندگی خوبی دارن و میزارن باهم زندگی کنن بعد از یک مدت میرن پیششون و میگن بیاید پاریس و اون ها هم قبول میکنن❔️🩸
و به زندگیشون ادامه میدن❔️🩸
پایان❔️🩸
۶.۹k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.