غریبه آشنا
#غریبه_آشنا
#پارت_سوم
از زبان کیم مین وو:
از اتاق اومدم بیرون...یکم برام عجیبه که این دختر فقط یه خواننده رو یادش اومده...تاحالا بیماری که یه خواننده رو یادش بیاد نداشتم همه اول خانوادشون یادشون میاد...باید حتما با پدر مادرش صحبت کنم...
از راهرو بخش گذشتم و از دکتر مراقبش خواستم تا هر وقت که پدر مادر ئونسو اومدن اونا رو بفرسته به اتاقم و خودمم هم به اونجا رفتم...
حدود دوساعت گذشته بود که صدای در اومد:
_بله،بفرمایید داخل
+سلام،من پدر ئونسو هستم...
_اوه بله،بفرمایید بشینید،قهوه یا نسکافه؟چیزی میل ندارید؟
+نه من هیچی نمیخورم،فقط بگید با من چه کاری داشتید؟برای دخترم اتفاقی افتاده؟
_ نگران نباشید،فقط مثل اینکه دخترتون یه چیزایی رو یادش اومده
+شما با اون حرف زدید؟چی یادش اومده؟ما هارو یادش اومده؟
-بله من باهاش صحبت کردم،اما هیچ کدوم از شما رو یادش نیومده یه شخص دیگه به غیر از شما...
+اون شخص کیه؟
_بیون بکهیون
+چیییی بازم اوون لعنتی
_میشه ازتون خواهش کنم برام بگید که چه نقشی توی زندگی دختروتون داشته،چون اون الان تنها کسیه که میتونه به ئونسو کمک کنه که گذشتشو به یاد بیاره...
+وقتی که ئونسو بچه بود یه دوست داشت که خیلی به بکهیون شبیه بود...اونا همه کارهاشونو رو با هم انجام میدادن...خیلی به هم وابسته بودن...اما اون پسر بیمار شد و مرد...ئونسو با اینکه بچه بود اما سخت بود براش...دلبستگی که به اون پسر داشت اینقدر زیاد بود که توی بچگی به یه حالت افسردگی دچار شده بود...غذا نمیخورد،حرف نمیزد،با هیچ بچه ی دیگه ای بازی نمیکرد....اون باورش نشده بود...اون میگفت برمیگرده...ئونسو با این تصور بزرگ شد،باتصور اینکه دوستش هنوز میتونه کنارش باشه...چند سالی میگذشت و دیگه حرفی از اون زده نمیشد...تا اینکه یه کمپانی بیون بکهیون رو به عنوان خواننده یه گروه معرفی کرد...ئونسو همین که اونو دید یهو تغیرر کرد...دوباره انگار برگشته بود به گذشته...دیگه گوشه گیر و کم حرف نبود...قبل از اینکه بکهیون خیلی معروف بشه اون پوستر هاشو میخرید...لباسی که عکس یا اسم بکهیون روش باشه رو میخرید...هرکاری که اون دوست داشت رو سعی میکرد انجام بده...اون حتی به کنسرت اون گروه هم می رفت و داخل یکی از کنسرتا بکهیون بهش گل و یه سری چیزای دیگه داده بود و باهاش عکس گرفته بود...اون خیلی خوشحال بود وقتی بر گشت همش میگفت اون گفته که منو دوست داره گفته از اینکه طرفدارشه و اونو میبینه خوشحاله،اون حتی بعد از کنسرت صبر کرده بود تا عکسی رو که باهم گرفته بودن بگیره....ئونسو فکر میکرد بکهیون همون دوستشه که سالها پیش از دنیا رفته...ما هم نگرانش بودیم هم خوشحال بودیم که به زندگی عادی برگشته...هرگز فکرشو هم نمیکردم که همچین اتفاقی بیفته...اگه میدونستم حتما جلوی این علاقه رو میگرفتم...بکهیون الان حدود 5 سال میشه که تمام زندگی ئونسو شده...تمام دیوارهای اتاقش،گوشیش،دفترو کتابهاش،لباساش پراز عکس و اسم بکهیونه...الان هم که بعد از سه ماه بکهیونو یادش اومده...
+ئونسو الان تقریبا نصف خاطره کنسرتی رو که بکهیون باهاش عکس گرفته رو به یاد آورده.اونا به جز کنسرت جای دیگه هم همدیگه رو دیدن؟یا با هم حرف هم زدن؟
_آره چند باری اونو دیده،بکهیون به خیال این که ئونسو طرفدارشه با اون خیلی خوب بود اما ئونسو فکر میکرد که بکهیون همون دوستشه برای همین باهاش مهربونه...حتی بکهیون باعث شد که این بلا سر ئونسو بیاد...درست سه ماه پیش بود که ئونسو بکهیون رو توی خیابون دید،این چندمین بار بود که اونا همدیگره میدیدن اما این بار رفتار بکهیون عوض شده بود،بکهیون کلاه و عینک داشت اما ئونسو بازم اونو شناخت...سریع دوید سمتش و بغلش کرد و آبمیوه ای که دست بکهیون بود همش رو لباسش ریخت...بکهیون عصبانی شده بود حق هم داشت که عصبانی بشه...ئونسو داشت با بکهیون حرف میزد و خودشو معرفی میکرد و ازش میپرسید که اونو میشناسه یا نه...اما بکهیون سرش داد زد و بهش تنه زد و از کنارش گذشت...ئونسو چند دقیقه خشکش زده بود...پسرایی که با بکهیون بودن که فکر میکنم همکاراش بودن معذرت خواهی کردن و دنبالش رفتن اما ئونسو همون طوری سرجاش ایستاده بود که یهو شروع کرد به گریه کردن دویید سمت خیابون که ماشین بهش زد و این اتفاق افتاد...
+به هر حال هر اتفاقی هم که افتاده باشه ما باید کاری کنیم که ئونسو بکهیونو ببینه شاید بیشتر از گذشتش یادش بیاد بلاخره بین خاطره هاش شما هم حضور داشتید،اونجوری شما رو هم به یاد میاره...
_من که حاضر نمیشم پیشش برم و ازش بخوام که به اینجا بیاد،اون این بلا رو سر دخترم آورده بعد برم بهش بگم بیا پیش دخترم...من هرگز این کارو انجام نمیدم...
بلند شد رفت...نزاشت بقیه حرفامو بهش بزنم...باید دنبال یه راه باشم...خودم کمکش میکنم...
کاری از نویسنده گروه نویسن
#پارت_سوم
از زبان کیم مین وو:
از اتاق اومدم بیرون...یکم برام عجیبه که این دختر فقط یه خواننده رو یادش اومده...تاحالا بیماری که یه خواننده رو یادش بیاد نداشتم همه اول خانوادشون یادشون میاد...باید حتما با پدر مادرش صحبت کنم...
از راهرو بخش گذشتم و از دکتر مراقبش خواستم تا هر وقت که پدر مادر ئونسو اومدن اونا رو بفرسته به اتاقم و خودمم هم به اونجا رفتم...
حدود دوساعت گذشته بود که صدای در اومد:
_بله،بفرمایید داخل
+سلام،من پدر ئونسو هستم...
_اوه بله،بفرمایید بشینید،قهوه یا نسکافه؟چیزی میل ندارید؟
+نه من هیچی نمیخورم،فقط بگید با من چه کاری داشتید؟برای دخترم اتفاقی افتاده؟
_ نگران نباشید،فقط مثل اینکه دخترتون یه چیزایی رو یادش اومده
+شما با اون حرف زدید؟چی یادش اومده؟ما هارو یادش اومده؟
-بله من باهاش صحبت کردم،اما هیچ کدوم از شما رو یادش نیومده یه شخص دیگه به غیر از شما...
+اون شخص کیه؟
_بیون بکهیون
+چیییی بازم اوون لعنتی
_میشه ازتون خواهش کنم برام بگید که چه نقشی توی زندگی دختروتون داشته،چون اون الان تنها کسیه که میتونه به ئونسو کمک کنه که گذشتشو به یاد بیاره...
+وقتی که ئونسو بچه بود یه دوست داشت که خیلی به بکهیون شبیه بود...اونا همه کارهاشونو رو با هم انجام میدادن...خیلی به هم وابسته بودن...اما اون پسر بیمار شد و مرد...ئونسو با اینکه بچه بود اما سخت بود براش...دلبستگی که به اون پسر داشت اینقدر زیاد بود که توی بچگی به یه حالت افسردگی دچار شده بود...غذا نمیخورد،حرف نمیزد،با هیچ بچه ی دیگه ای بازی نمیکرد....اون باورش نشده بود...اون میگفت برمیگرده...ئونسو با این تصور بزرگ شد،باتصور اینکه دوستش هنوز میتونه کنارش باشه...چند سالی میگذشت و دیگه حرفی از اون زده نمیشد...تا اینکه یه کمپانی بیون بکهیون رو به عنوان خواننده یه گروه معرفی کرد...ئونسو همین که اونو دید یهو تغیرر کرد...دوباره انگار برگشته بود به گذشته...دیگه گوشه گیر و کم حرف نبود...قبل از اینکه بکهیون خیلی معروف بشه اون پوستر هاشو میخرید...لباسی که عکس یا اسم بکهیون روش باشه رو میخرید...هرکاری که اون دوست داشت رو سعی میکرد انجام بده...اون حتی به کنسرت اون گروه هم می رفت و داخل یکی از کنسرتا بکهیون بهش گل و یه سری چیزای دیگه داده بود و باهاش عکس گرفته بود...اون خیلی خوشحال بود وقتی بر گشت همش میگفت اون گفته که منو دوست داره گفته از اینکه طرفدارشه و اونو میبینه خوشحاله،اون حتی بعد از کنسرت صبر کرده بود تا عکسی رو که باهم گرفته بودن بگیره....ئونسو فکر میکرد بکهیون همون دوستشه که سالها پیش از دنیا رفته...ما هم نگرانش بودیم هم خوشحال بودیم که به زندگی عادی برگشته...هرگز فکرشو هم نمیکردم که همچین اتفاقی بیفته...اگه میدونستم حتما جلوی این علاقه رو میگرفتم...بکهیون الان حدود 5 سال میشه که تمام زندگی ئونسو شده...تمام دیوارهای اتاقش،گوشیش،دفترو کتابهاش،لباساش پراز عکس و اسم بکهیونه...الان هم که بعد از سه ماه بکهیونو یادش اومده...
+ئونسو الان تقریبا نصف خاطره کنسرتی رو که بکهیون باهاش عکس گرفته رو به یاد آورده.اونا به جز کنسرت جای دیگه هم همدیگه رو دیدن؟یا با هم حرف هم زدن؟
_آره چند باری اونو دیده،بکهیون به خیال این که ئونسو طرفدارشه با اون خیلی خوب بود اما ئونسو فکر میکرد که بکهیون همون دوستشه برای همین باهاش مهربونه...حتی بکهیون باعث شد که این بلا سر ئونسو بیاد...درست سه ماه پیش بود که ئونسو بکهیون رو توی خیابون دید،این چندمین بار بود که اونا همدیگره میدیدن اما این بار رفتار بکهیون عوض شده بود،بکهیون کلاه و عینک داشت اما ئونسو بازم اونو شناخت...سریع دوید سمتش و بغلش کرد و آبمیوه ای که دست بکهیون بود همش رو لباسش ریخت...بکهیون عصبانی شده بود حق هم داشت که عصبانی بشه...ئونسو داشت با بکهیون حرف میزد و خودشو معرفی میکرد و ازش میپرسید که اونو میشناسه یا نه...اما بکهیون سرش داد زد و بهش تنه زد و از کنارش گذشت...ئونسو چند دقیقه خشکش زده بود...پسرایی که با بکهیون بودن که فکر میکنم همکاراش بودن معذرت خواهی کردن و دنبالش رفتن اما ئونسو همون طوری سرجاش ایستاده بود که یهو شروع کرد به گریه کردن دویید سمت خیابون که ماشین بهش زد و این اتفاق افتاد...
+به هر حال هر اتفاقی هم که افتاده باشه ما باید کاری کنیم که ئونسو بکهیونو ببینه شاید بیشتر از گذشتش یادش بیاد بلاخره بین خاطره هاش شما هم حضور داشتید،اونجوری شما رو هم به یاد میاره...
_من که حاضر نمیشم پیشش برم و ازش بخوام که به اینجا بیاد،اون این بلا رو سر دخترم آورده بعد برم بهش بگم بیا پیش دخترم...من هرگز این کارو انجام نمیدم...
بلند شد رفت...نزاشت بقیه حرفامو بهش بزنم...باید دنبال یه راه باشم...خودم کمکش میکنم...
کاری از نویسنده گروه نویسن
۱۶.۱k
۲۱ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.