دنیا سلطنت )
دنیا سلطنت )
پارت ۱۷
پادشاه: جونکوک تو حق انتخاب نداری فهمیدی هالا برو بیرون ...
جونکوک دیگر هیچی نگفت و زود از اتاق پدر اش خارج شد با خودش زمزمه کرد
// چرا باید دختر بیچاره رو بیارم این جهنم اونم سنی ندارد //
در قصر انگلیس چندین نفر زندگی میکنن
پادشاه یعنی پدر جونکوک
اما مادر اش وقتي او را به دنیا آورد از دنیا رفت
پادشاه با یکی دیگه ازدواج کرد تا بچه اش را بزرگ کند جونکوک یک برادر به اسم آرژان او دو نفر برادر هستن ولی از طرف مادری نیستن
جونکوک سمت اتاق اش میرفت دوباره صدا گریه های اون بچه بگوش اش میخورد جونکوک با قلب شکسته سمت اتاق که صدا ازش میآمد رفت
وارد اتاق شد و کنیز را دید که هر کاری میکرد ولی نمیتوانست دختر بچه را آرام کنن
وقتی شاهزاده جونکوک را دیدن زود اعدایه احتارم کردن
جونکوک: هنوز هم گریه میکنه
ونوس: سرورم درست هست اصلا این بچه آرامی ندارن
جونکوک سمت دخترش رفت و دستی رو سر اش کشید و گفت
جونکوک: پس قرار بود تو هم مثل پدرت بی مادر بزرگ شی
ب*وسی رو پیشنیه دخترش گذاشت فقد یک روز میشد مه همسر شاهزاده جونکوک از دنیا رفته بود شاهزاده تولی بار اش بود که دخترش را میبینه
از اتاق خارح شد سمت و با اجله از قصر خارج شد
جونکوک : بگین اسپم را بیارن
بعد از چند مین اسپ شاهزاده را آوردن شاهزاده بعد از بوشاندن لباس های اسپ سواری اش
سوار اسپ شد و برایه اینکه حالش خوب شوید راهی به بیرون از قصر شد شاهزاده جونکوک پسری خیلی ساکتی بود و با هیچ کس حرفی نمیزد نه هم رفتار خوبی را با کسی میکرد کی میدونست که چزا شاهزاده اینجوری هست شاید اخلاق اش بود شاید هم از اسر اتفاق های که اتفاده بود
《》《》《》《》《》《》《》《》《》
آلیس رو تخت اش دراز کشیده بود و بالش اش را بفل گرفته بود با خودش گفت
// آلیس چیشد جرا اینحوری شد مگه زندگیم خوب نبود چرا اینجوری شد این ازدواج کفتی از کجا اومد چرا باید تو سن ۱۸ سالگی ازدواج کنم اوف //
رو تخت نشست
// یا شاید باید قبول کنم اما من دختری نیستم که خواست های شوهرش را قبولو انجام کنه چیمار کنم باید قبول کنم که ازدواج کنم اما //
تق در به گوشش خورد و بعد از اجزه دادن آلیس ملکه وارد اتاق شد و با اخم و ناراحتی جلو آلیس نشست
ملکه : دخترم قرار شد فردا به دنبالت بیان
آلیس شوکه شده بود
// آخه چرا اینقدر زود //افکارش را گذاشت کنار و گفت
آلیس: مادر چرا آن قدر زود میان
ملکه : راستش تو میدونی که همسر شاهزاده دیروز از دنیا رفته و دخترش نیاز به مادر داره برایه همین میخواستن امروز بیان اما پدرت ازشون خواست تا فردا بیان تا تو آمده بشی
آلیس خنده ای کرد و ملکه را بفلگرفت
آلیس: اشکالی نداره من وسایلم را جم میکنم و فردا آماده میشم
ملکه اشک هایش رو صورت اش سرازیر شدن
آلیس ملکه را از اوغش خودش جدا کرد و گفت
آلیس: نادر گریه نکنید من سما را شرمنده نمیکنم
ملکه : میدانم دخترم اما تو سنت خیلی کم هست چحوری ازدواج میکنی در حالی که ام ها وارس کشورشون را میخوان
آلیس مع متوجه این معضوع شد چشم هایش را گرد کرد و گفت
آلیس: چی .... من فکرکردم ازدواج ما واقعاْیی نیست
ملکه : دخترم تو قرارا ملکه آینده انگلیس بشی
آلیس هیچ جوابی نداد و به پایین نکاه کزد ملکه از رو تخت بلند شد و بوسی را رو پیشانیه آلیس گذاشت و گفت
ملکه : استراحت کن فردا راه تولانی را در ویشداری
آلیس: چشم
ملکه از اتاق خارج آلیس کلافه رو تخت خودش را انداخت اوفی کشید...
@h41766101
پارت ۱۷
پادشاه: جونکوک تو حق انتخاب نداری فهمیدی هالا برو بیرون ...
جونکوک دیگر هیچی نگفت و زود از اتاق پدر اش خارج شد با خودش زمزمه کرد
// چرا باید دختر بیچاره رو بیارم این جهنم اونم سنی ندارد //
در قصر انگلیس چندین نفر زندگی میکنن
پادشاه یعنی پدر جونکوک
اما مادر اش وقتي او را به دنیا آورد از دنیا رفت
پادشاه با یکی دیگه ازدواج کرد تا بچه اش را بزرگ کند جونکوک یک برادر به اسم آرژان او دو نفر برادر هستن ولی از طرف مادری نیستن
جونکوک سمت اتاق اش میرفت دوباره صدا گریه های اون بچه بگوش اش میخورد جونکوک با قلب شکسته سمت اتاق که صدا ازش میآمد رفت
وارد اتاق شد و کنیز را دید که هر کاری میکرد ولی نمیتوانست دختر بچه را آرام کنن
وقتی شاهزاده جونکوک را دیدن زود اعدایه احتارم کردن
جونکوک: هنوز هم گریه میکنه
ونوس: سرورم درست هست اصلا این بچه آرامی ندارن
جونکوک سمت دخترش رفت و دستی رو سر اش کشید و گفت
جونکوک: پس قرار بود تو هم مثل پدرت بی مادر بزرگ شی
ب*وسی رو پیشنیه دخترش گذاشت فقد یک روز میشد مه همسر شاهزاده جونکوک از دنیا رفته بود شاهزاده تولی بار اش بود که دخترش را میبینه
از اتاق خارح شد سمت و با اجله از قصر خارج شد
جونکوک : بگین اسپم را بیارن
بعد از چند مین اسپ شاهزاده را آوردن شاهزاده بعد از بوشاندن لباس های اسپ سواری اش
سوار اسپ شد و برایه اینکه حالش خوب شوید راهی به بیرون از قصر شد شاهزاده جونکوک پسری خیلی ساکتی بود و با هیچ کس حرفی نمیزد نه هم رفتار خوبی را با کسی میکرد کی میدونست که چزا شاهزاده اینجوری هست شاید اخلاق اش بود شاید هم از اسر اتفاق های که اتفاده بود
《》《》《》《》《》《》《》《》《》
آلیس رو تخت اش دراز کشیده بود و بالش اش را بفل گرفته بود با خودش گفت
// آلیس چیشد جرا اینحوری شد مگه زندگیم خوب نبود چرا اینجوری شد این ازدواج کفتی از کجا اومد چرا باید تو سن ۱۸ سالگی ازدواج کنم اوف //
رو تخت نشست
// یا شاید باید قبول کنم اما من دختری نیستم که خواست های شوهرش را قبولو انجام کنه چیمار کنم باید قبول کنم که ازدواج کنم اما //
تق در به گوشش خورد و بعد از اجزه دادن آلیس ملکه وارد اتاق شد و با اخم و ناراحتی جلو آلیس نشست
ملکه : دخترم قرار شد فردا به دنبالت بیان
آلیس شوکه شده بود
// آخه چرا اینقدر زود //افکارش را گذاشت کنار و گفت
آلیس: مادر چرا آن قدر زود میان
ملکه : راستش تو میدونی که همسر شاهزاده دیروز از دنیا رفته و دخترش نیاز به مادر داره برایه همین میخواستن امروز بیان اما پدرت ازشون خواست تا فردا بیان تا تو آمده بشی
آلیس خنده ای کرد و ملکه را بفلگرفت
آلیس: اشکالی نداره من وسایلم را جم میکنم و فردا آماده میشم
ملکه اشک هایش رو صورت اش سرازیر شدن
آلیس ملکه را از اوغش خودش جدا کرد و گفت
آلیس: نادر گریه نکنید من سما را شرمنده نمیکنم
ملکه : میدانم دخترم اما تو سنت خیلی کم هست چحوری ازدواج میکنی در حالی که ام ها وارس کشورشون را میخوان
آلیس مع متوجه این معضوع شد چشم هایش را گرد کرد و گفت
آلیس: چی .... من فکرکردم ازدواج ما واقعاْیی نیست
ملکه : دخترم تو قرارا ملکه آینده انگلیس بشی
آلیس هیچ جوابی نداد و به پایین نکاه کزد ملکه از رو تخت بلند شد و بوسی را رو پیشانیه آلیس گذاشت و گفت
ملکه : استراحت کن فردا راه تولانی را در ویشداری
آلیس: چشم
ملکه از اتاق خارج آلیس کلافه رو تخت خودش را انداخت اوفی کشید...
@h41766101
۵.۵k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.