فیک کوک (ناخواسته)پارت۱۲
از زبان ا/ت
این پسره آخرش یه کاری میکنه کار دستش بدم... طبقه خودمون که رسیدیم گذاشتم زمین با رضایت کامل گفت : حالا برو ، برام آهسته دست تکون داد بی توجه بهش رفتم تو
( ۲ هفته بعد در سئول )
از زبان ا/ت
آخی بالاخره از اون جهنم برگشتم همین که رسیدم فرودگاه لونا و مورا با دسته گل اومده بودن استقبالم یهو جکسون گفت : عه آبجی پس من چی برای من گل نخریدی؟
مورا گفت : نه تو که منو نبردی پس برای چی برات گل بگیرم
لونا گفت : راستش من یه گل کوچولو براتون گرفتم
گل رو با خجالت به سمت جکسون گرفت.. جکسون هم همینطور به لونا محو شده بود که دوتا بِشکَن زدم جلوی چشمش تا به خودش بیاد گفتم : هی بگیرش دیگه
گل رو از لونا گرفت و تشکر فراوان کرد.
داشتیم میرفتیم که جونگ کوک رو دیدم.. بادیگارد ها اطرافش پخش بودن مورا گفت : ا/ت چطور گذشت ؟
گفتم : خستم الان حوصله تعریف کردن ندارم
از فرودگاه خارج شدیم بابام راننده رو فرستاده بود دنبالم چمدونم رو گذاشتم پشت ماشین خودمم سوار شدم از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم عمارت.. آخ جونم در اومد توی این دو هفته دیگه غلط بکنم برم همچین جا هایی
زنگ در رو زدم خدمتکار باز کرد رفتم داخل وای الهی مامانم منتظرم بوده بدو بدو رفتم بغلش کردم و گفتم : مامانی دلم برات یه ذره شده بود
مامانم گفت : منم دخترم آخ نفسم
همیشه منو مثل بچه های دو ساله ناز میکرد
ازش جدا شدم که گفت : حتماً خستهای برو استراحت کن نهارت هم میگم بیارن اتاقت
گفتم : نه لازم نیست برای نهار خودم میام پایین
رفتم رو پله ها دوباره برگشتم سمته مامانم و براش بوس هوایی فرستادم.
رفتم توی اتاقم حموم کردم لباس راحتیام رو پوشیدم تقریباً ساعت ۱۲:۳۰ بود برای نهار رفتم پایین خدمتکار داشت میز رو می چید.. رفتم توی سالن عه بابام هم اومده مثل همیشه خوشتیپ بدو بدو رفتم سمتش و بغلش کردم که گفت : خوش اومدی دخترم
گفتم : ممنونم بابا ، نشستیم بابام گفت : شنیدم خیلی خوب حال همه رو میگرفتی
خجالت گفتم : خب بعضیاشون خیلی دلشون میخواست ضایع کنن منو ولی خب منم که خودتون میدونید
مامان و بابا خندیدن و مامانم گفت : آفرین بهت دختره منی دیگه
بالاخره رفتیم سره سفره غذا نشستیم شروع کردم به غذا خوردن که بابام گفت....
این پسره آخرش یه کاری میکنه کار دستش بدم... طبقه خودمون که رسیدیم گذاشتم زمین با رضایت کامل گفت : حالا برو ، برام آهسته دست تکون داد بی توجه بهش رفتم تو
( ۲ هفته بعد در سئول )
از زبان ا/ت
آخی بالاخره از اون جهنم برگشتم همین که رسیدم فرودگاه لونا و مورا با دسته گل اومده بودن استقبالم یهو جکسون گفت : عه آبجی پس من چی برای من گل نخریدی؟
مورا گفت : نه تو که منو نبردی پس برای چی برات گل بگیرم
لونا گفت : راستش من یه گل کوچولو براتون گرفتم
گل رو با خجالت به سمت جکسون گرفت.. جکسون هم همینطور به لونا محو شده بود که دوتا بِشکَن زدم جلوی چشمش تا به خودش بیاد گفتم : هی بگیرش دیگه
گل رو از لونا گرفت و تشکر فراوان کرد.
داشتیم میرفتیم که جونگ کوک رو دیدم.. بادیگارد ها اطرافش پخش بودن مورا گفت : ا/ت چطور گذشت ؟
گفتم : خستم الان حوصله تعریف کردن ندارم
از فرودگاه خارج شدیم بابام راننده رو فرستاده بود دنبالم چمدونم رو گذاشتم پشت ماشین خودمم سوار شدم از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم عمارت.. آخ جونم در اومد توی این دو هفته دیگه غلط بکنم برم همچین جا هایی
زنگ در رو زدم خدمتکار باز کرد رفتم داخل وای الهی مامانم منتظرم بوده بدو بدو رفتم بغلش کردم و گفتم : مامانی دلم برات یه ذره شده بود
مامانم گفت : منم دخترم آخ نفسم
همیشه منو مثل بچه های دو ساله ناز میکرد
ازش جدا شدم که گفت : حتماً خستهای برو استراحت کن نهارت هم میگم بیارن اتاقت
گفتم : نه لازم نیست برای نهار خودم میام پایین
رفتم رو پله ها دوباره برگشتم سمته مامانم و براش بوس هوایی فرستادم.
رفتم توی اتاقم حموم کردم لباس راحتیام رو پوشیدم تقریباً ساعت ۱۲:۳۰ بود برای نهار رفتم پایین خدمتکار داشت میز رو می چید.. رفتم توی سالن عه بابام هم اومده مثل همیشه خوشتیپ بدو بدو رفتم سمتش و بغلش کردم که گفت : خوش اومدی دخترم
گفتم : ممنونم بابا ، نشستیم بابام گفت : شنیدم خیلی خوب حال همه رو میگرفتی
خجالت گفتم : خب بعضیاشون خیلی دلشون میخواست ضایع کنن منو ولی خب منم که خودتون میدونید
مامان و بابا خندیدن و مامانم گفت : آفرین بهت دختره منی دیگه
بالاخره رفتیم سره سفره غذا نشستیم شروع کردم به غذا خوردن که بابام گفت....
۱۲۶.۹k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.