فیک عشق و سلطنت p:13
_برادرت.. برادرت جونگکوک
تهیونگ :چی؟؟...
تهیونگ امکان میداد کار اون باشه ولی...
شکست....
به سربازا اشاره کرد که اون مرد رو بکشن
و از اتاق شکنجه بیرون رفت...
با عصبانیت میخواست به سمت اتاق کوک بره که یادش افتاده اون مست خوابید و احتمالا تا صبح بیهوشه....
پس راهش رو به سمت اتاق ا.ت تغییر داد
وارد اتاق شد که دید ا.ت تو بغل مامانشه و داره گریه میکنه
سویون با دیدن تهیونگ سریع پاشد و گفت:
چیشد پسرم؟؟
تهیونگ:گفت که کار جونگکوک بوده...
سویون ناله ای از سر ناراحتی کرد و چشماش رو بست...
تهیونگ به سمت ا.ت رفت و سرش رو بالا اورد
_حالت خوبه؟؟
ا.ت با چشمای اشکی و مظلومش نگاهی به تهیونگ کرد و چیزی نگفت...
تهیونگ به سمت مادرش برگشت و گفت:
_مامان من با جونگکوک چکار کنم؟؟ چرا نمیفهمه؟؟؟
سویون:عشق کور و کرش کرده...
تهیونگ:اگه بلایی سرمون میومد چی؟؟
سویون:نمیدونم....
تهیونگ:بابا کجاست؟؟
سویون:حالش یکم بد بود به خدمتکارا گفتم ببرنش رو تخت تا استراحت کنه...
سویون:فردا صبح یه تصمیم میگیرم
بابات هم به همه اماده باش داده تا صبح بیدار باشن پس راحت بخوابین من میرم
یهو ا.ت دست سویون رو گرفت:
من میترسم_بغض
سویون:دخترم تهیونگ پیشته نگران نباش..
سویون بوسه ای رو سر ا.ت زد و از اتاق خارج شد...
تهیونگ:همه چی تو امنیته بیا اروم و دون استرس بخواب....
ا.ت:من میترسم به خاطر من به شما اسیب برسه...-گریه
تهیونگ:هیچی نمیشه.
-ا.ت رو تخت نشسته بود
تهیونگ به سمت اومد و خوابوندش رو تخت و برای اینکه از استرسش کم بشه ا.ت رو از پشت بغل کرد و موهاش رو نوازش کرد.
هیچ حسی به اون دختر نداشت ولی دلش واسش میسوخت...
ا.ت یکم اروم شد و چشماش رو بست که سریع به خواب رفت...
تهیونگ هم درحالی که ا.ت بغلش بود خوابش برد.....
پرش زمانی به صبح:
ویو ا.ت :
صبح با خوردن نور خورشید تو چشام از خواب بیدار شدم که دیدم تهیونگ کنارم نیست
ویو تهیونگ:صبح زود پاشدم که دیدم ا.ت خوابیدن طوری که بیدار نشه از تخت اومدم پایین و پتو رو روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون
به سمت اتاق کوک رغم که دیدم کوک گیج از اتاقش داشت میومد بیرون
سریع به سمتش رفتم و با عصبانیت یقه اش رو گرفت و چسبوندم به دیوار
تهیونگ:چطوری تونستی؟؟ هاا؟؟ اگه بلایی سرمون میومد چی؟؟
کوک پوزخندی زد و گفت:تو چطور تونستی؟؟ چطوری تونستی بکشیش؟؟ -عربده
که تهیونگ مشت محکمی تو صورت کوک فرو اورد
تهیونگ:چرا نمیفهمی اون دختر جاسوس بود؟؟-عربده
همه خدمتکارا جمع شده بودن
که ا.ت هم رسید
جونگ کوک هم خواست مشت محکمی به تهیونگ بزنه که....
پارت بعد:300 تایی شدیم _40 کامنت
بچه ها اون یکی فیک رو یا اخر شب یا فردا میزارم فردا امتحان دارم هیچی نخوندم
مرسی درک میکنید
تهیونگ :چی؟؟...
تهیونگ امکان میداد کار اون باشه ولی...
شکست....
به سربازا اشاره کرد که اون مرد رو بکشن
و از اتاق شکنجه بیرون رفت...
با عصبانیت میخواست به سمت اتاق کوک بره که یادش افتاده اون مست خوابید و احتمالا تا صبح بیهوشه....
پس راهش رو به سمت اتاق ا.ت تغییر داد
وارد اتاق شد که دید ا.ت تو بغل مامانشه و داره گریه میکنه
سویون با دیدن تهیونگ سریع پاشد و گفت:
چیشد پسرم؟؟
تهیونگ:گفت که کار جونگکوک بوده...
سویون ناله ای از سر ناراحتی کرد و چشماش رو بست...
تهیونگ به سمت ا.ت رفت و سرش رو بالا اورد
_حالت خوبه؟؟
ا.ت با چشمای اشکی و مظلومش نگاهی به تهیونگ کرد و چیزی نگفت...
تهیونگ به سمت مادرش برگشت و گفت:
_مامان من با جونگکوک چکار کنم؟؟ چرا نمیفهمه؟؟؟
سویون:عشق کور و کرش کرده...
تهیونگ:اگه بلایی سرمون میومد چی؟؟
سویون:نمیدونم....
تهیونگ:بابا کجاست؟؟
سویون:حالش یکم بد بود به خدمتکارا گفتم ببرنش رو تخت تا استراحت کنه...
سویون:فردا صبح یه تصمیم میگیرم
بابات هم به همه اماده باش داده تا صبح بیدار باشن پس راحت بخوابین من میرم
یهو ا.ت دست سویون رو گرفت:
من میترسم_بغض
سویون:دخترم تهیونگ پیشته نگران نباش..
سویون بوسه ای رو سر ا.ت زد و از اتاق خارج شد...
تهیونگ:همه چی تو امنیته بیا اروم و دون استرس بخواب....
ا.ت:من میترسم به خاطر من به شما اسیب برسه...-گریه
تهیونگ:هیچی نمیشه.
-ا.ت رو تخت نشسته بود
تهیونگ به سمت اومد و خوابوندش رو تخت و برای اینکه از استرسش کم بشه ا.ت رو از پشت بغل کرد و موهاش رو نوازش کرد.
هیچ حسی به اون دختر نداشت ولی دلش واسش میسوخت...
ا.ت یکم اروم شد و چشماش رو بست که سریع به خواب رفت...
تهیونگ هم درحالی که ا.ت بغلش بود خوابش برد.....
پرش زمانی به صبح:
ویو ا.ت :
صبح با خوردن نور خورشید تو چشام از خواب بیدار شدم که دیدم تهیونگ کنارم نیست
ویو تهیونگ:صبح زود پاشدم که دیدم ا.ت خوابیدن طوری که بیدار نشه از تخت اومدم پایین و پتو رو روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون
به سمت اتاق کوک رغم که دیدم کوک گیج از اتاقش داشت میومد بیرون
سریع به سمتش رفتم و با عصبانیت یقه اش رو گرفت و چسبوندم به دیوار
تهیونگ:چطوری تونستی؟؟ هاا؟؟ اگه بلایی سرمون میومد چی؟؟
کوک پوزخندی زد و گفت:تو چطور تونستی؟؟ چطوری تونستی بکشیش؟؟ -عربده
که تهیونگ مشت محکمی تو صورت کوک فرو اورد
تهیونگ:چرا نمیفهمی اون دختر جاسوس بود؟؟-عربده
همه خدمتکارا جمع شده بودن
که ا.ت هم رسید
جونگ کوک هم خواست مشت محکمی به تهیونگ بزنه که....
پارت بعد:300 تایی شدیم _40 کامنت
بچه ها اون یکی فیک رو یا اخر شب یا فردا میزارم فردا امتحان دارم هیچی نخوندم
مرسی درک میکنید
۲۸.۷k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.