PART ①⑦
دکتر بچه: خانم یونجا اشتباه گفتم دخترتون هاری تا ۲ ماه دیگه بیشتر زنده نیست متصفم هر راه درمانی رو امتحان کردیم ولی نشد
یونجا: اههههههههه(با صدای بلند و گریه)
یونجا: بزارید بچمو ببینم دیگه (با گریه)
ا.ت، جیمین، یونجا و جونگ سو رفتن و هاری رو دیدن روی یک تخت کوچیک که دورش و بالای سرش کاملا شیشه بود گذاشتن و فقط راه تنفس بود درازش کرده بودن و کلی دستگاه بهش بود چون از بچگی سرطانش معلوم شده باید برای راحت نفس کشیدن و... دستگاه میزدن
ا.ت ویو
یونجا نزدیکه تخت رفت و دوباره شروع به گریه کردن کرد دلم براش سوخت و منم رفتم و بغلش کردم و باهاش شروع به گریه کردن کردم
ا.ت: یونجا میدونم چقدر داری درد میکشی لطفا گریه نکن عزیزم(با صدای اروم و گریه)
یونجا: مامان(با گریه)
ا.ت ویو
تعجب کردم که بعد از ۱۰ ماه بهم گفت مامان
جیمین: دیگه باید بریم بیاید(با صدای ناراحت)
جیمین ویو
همگی رفتیم خونه هامون و خوابیدیم من از یه طرف خوشحال بودم که دارم بچه دار میشم و از یه طرف ناراحتم برای هاری
{پرش زمانی به ۱۲ ماه بعد}
ا.ت ویو
الان ۱۲ ماه گذشته بچه ی ما به دنیا اومد یه پسر خوشگل که اسمش ها مین جو بود و ۱۰ ماه شده که هاری مرده و یونجا و جونگ سو هرچی سعی کردن بچه دار نمیشن امروز قراره هاری خودش تنهایی بیاد تا ها مین جو رو ببره خونه ی خودشون چون منو جیمین قراره بریم بیرون یه کاری داریم
یونجا: جونگ سو من میرم بعدا میام یه سوپرایزم میارم
یونجا ویو
از خونه بیرون رفتم و با ماشین راه افتادم سمت خونه ی بابام خیلی خوشحال بودم یه داداش کوچولو دارم و قراره یه روز کامل رو باهاش بمونم.. بعد از چند مین رسیدم و رفتم و زنگ در رو زدم
ا.ت: سلام خوش اومدی عزیزم میای تو؟
یونجا: میام بابارو ببینم و با ها مین جو میرم
ا.ت ویو
یونجا اومد داخل یکم با منو جیمین احوال پرسی کرد و بعد از چند مین با ها مین جو رفت و منو جیمین هم رفتیم دور کارامون
یونجا ویو
ها مین جو رو بردم خونمون و وقتی در رو باز کردم صدای ناله ی دختر میومد....
یونجا: اههههههههه(با صدای بلند و گریه)
یونجا: بزارید بچمو ببینم دیگه (با گریه)
ا.ت، جیمین، یونجا و جونگ سو رفتن و هاری رو دیدن روی یک تخت کوچیک که دورش و بالای سرش کاملا شیشه بود گذاشتن و فقط راه تنفس بود درازش کرده بودن و کلی دستگاه بهش بود چون از بچگی سرطانش معلوم شده باید برای راحت نفس کشیدن و... دستگاه میزدن
ا.ت ویو
یونجا نزدیکه تخت رفت و دوباره شروع به گریه کردن کرد دلم براش سوخت و منم رفتم و بغلش کردم و باهاش شروع به گریه کردن کردم
ا.ت: یونجا میدونم چقدر داری درد میکشی لطفا گریه نکن عزیزم(با صدای اروم و گریه)
یونجا: مامان(با گریه)
ا.ت ویو
تعجب کردم که بعد از ۱۰ ماه بهم گفت مامان
جیمین: دیگه باید بریم بیاید(با صدای ناراحت)
جیمین ویو
همگی رفتیم خونه هامون و خوابیدیم من از یه طرف خوشحال بودم که دارم بچه دار میشم و از یه طرف ناراحتم برای هاری
{پرش زمانی به ۱۲ ماه بعد}
ا.ت ویو
الان ۱۲ ماه گذشته بچه ی ما به دنیا اومد یه پسر خوشگل که اسمش ها مین جو بود و ۱۰ ماه شده که هاری مرده و یونجا و جونگ سو هرچی سعی کردن بچه دار نمیشن امروز قراره هاری خودش تنهایی بیاد تا ها مین جو رو ببره خونه ی خودشون چون منو جیمین قراره بریم بیرون یه کاری داریم
یونجا: جونگ سو من میرم بعدا میام یه سوپرایزم میارم
یونجا ویو
از خونه بیرون رفتم و با ماشین راه افتادم سمت خونه ی بابام خیلی خوشحال بودم یه داداش کوچولو دارم و قراره یه روز کامل رو باهاش بمونم.. بعد از چند مین رسیدم و رفتم و زنگ در رو زدم
ا.ت: سلام خوش اومدی عزیزم میای تو؟
یونجا: میام بابارو ببینم و با ها مین جو میرم
ا.ت ویو
یونجا اومد داخل یکم با منو جیمین احوال پرسی کرد و بعد از چند مین با ها مین جو رفت و منو جیمین هم رفتیم دور کارامون
یونجا ویو
ها مین جو رو بردم خونمون و وقتی در رو باز کردم صدای ناله ی دختر میومد....
۱۵.۹k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.