✞رمان انتقام✞ پارت 78
•انتقام•
ممد: توام از اون روزی بترس که قید اونی که نمیتونی بزنیو با ی تیر خلاص بزنم وسط پیشونیش:)!...
درست وسط پیشونیه ارسلان کاشی:)!..
دیانا: بعد حرفش قهقه ای بلند زدم...
_ترسوندیم سطون
یا تعجب زل زده بود به من دستمو از دستش کشیدم بیرون و کلافه دستی به موهام کشیدم:)!...
_چیکارم داشتی حالا؟
ممد: دیگه حق اینکه خونه ی اون بری و نداری
دیانا؛ چون تو گفتی باشه...
اگه حرفای چرت و پرتت تموم شد اجازه بدین من برم چون منتظرمه
ممد: دیشب و که یادت نرفته چه بلایی سرش اوردم...ی کاری نکن بدترشو سرش بیارم...
دیانا: ی سوالی خیلی ذهنمو درگیر کرده...اونجوری که معلومه اونقدر پول داری که طلب بابای مهدیس در برابرش هیچ باشه اون پول به دردت نمیخوره از ی طرفم من به دردت نمیخورم پس الان مشکلت چیه میخوای چیو خراب کنی اصن قضیه مهدیس به من چه؟
ممد: درست فهمیدی پول بابای مهدیس به دردم نمیخوره من اونقدر پول دارم که این پول واسم پول خورده توام اونقدر بی ارزش هستی که به دردم نخوری ولی من دنبال انتقام ازتونم شاید فکر کنی به خاطر پوله ولی کاملا در اشتباهی من فقط دنبال چیز دیگه ام...
___
ارسلان: کلافه دست تو موهام میکشیدم و توی خونه راه میرفتم
اون صدای پشت گوشی بد ذهنمو درگیر کرده بود...
خواستم بهش زنگ بزنم که در خونه باز شد و دیانا با قیافه پریشون اومد تو...
_دیانا خوبی؟
دیانا: سرمو به نشونه اره تکون دادم و رفتم رو به روی تلویزون نشستم...
ارسلان: رفتم کنار دیانا نشستم خیلی پریشون بود
_کجا بودی؟
دیانا: بهت گفتم که واسه دوستم مشکلی پیش اومده بود رفتم پیشش که...
ارسلان: حرفشو قطع کردم...
_دوستت حتما پسر بوده نه؟
دیانا: چشام اندازه کاسه زد بیرون زود خودمو جمع و جور کردم...
_منظورت از این حرف چیه؟
ارسلان: فک کنم خوب منظورمو فهمیدی:)!..
دیانا از جام بلند شدم که ارسلانم از جاش بلند شد...
_من اصن منظورتو نمیفهمم:)!..بعد حرفم میخواستم برم از خونه بیرون و برم خونه خودم که ارسلان دستمو کشید...
ممد: توام از اون روزی بترس که قید اونی که نمیتونی بزنیو با ی تیر خلاص بزنم وسط پیشونیش:)!...
درست وسط پیشونیه ارسلان کاشی:)!..
دیانا: بعد حرفش قهقه ای بلند زدم...
_ترسوندیم سطون
یا تعجب زل زده بود به من دستمو از دستش کشیدم بیرون و کلافه دستی به موهام کشیدم:)!...
_چیکارم داشتی حالا؟
ممد: دیگه حق اینکه خونه ی اون بری و نداری
دیانا؛ چون تو گفتی باشه...
اگه حرفای چرت و پرتت تموم شد اجازه بدین من برم چون منتظرمه
ممد: دیشب و که یادت نرفته چه بلایی سرش اوردم...ی کاری نکن بدترشو سرش بیارم...
دیانا: ی سوالی خیلی ذهنمو درگیر کرده...اونجوری که معلومه اونقدر پول داری که طلب بابای مهدیس در برابرش هیچ باشه اون پول به دردت نمیخوره از ی طرفم من به دردت نمیخورم پس الان مشکلت چیه میخوای چیو خراب کنی اصن قضیه مهدیس به من چه؟
ممد: درست فهمیدی پول بابای مهدیس به دردم نمیخوره من اونقدر پول دارم که این پول واسم پول خورده توام اونقدر بی ارزش هستی که به دردم نخوری ولی من دنبال انتقام ازتونم شاید فکر کنی به خاطر پوله ولی کاملا در اشتباهی من فقط دنبال چیز دیگه ام...
___
ارسلان: کلافه دست تو موهام میکشیدم و توی خونه راه میرفتم
اون صدای پشت گوشی بد ذهنمو درگیر کرده بود...
خواستم بهش زنگ بزنم که در خونه باز شد و دیانا با قیافه پریشون اومد تو...
_دیانا خوبی؟
دیانا: سرمو به نشونه اره تکون دادم و رفتم رو به روی تلویزون نشستم...
ارسلان: رفتم کنار دیانا نشستم خیلی پریشون بود
_کجا بودی؟
دیانا: بهت گفتم که واسه دوستم مشکلی پیش اومده بود رفتم پیشش که...
ارسلان: حرفشو قطع کردم...
_دوستت حتما پسر بوده نه؟
دیانا: چشام اندازه کاسه زد بیرون زود خودمو جمع و جور کردم...
_منظورت از این حرف چیه؟
ارسلان: فک کنم خوب منظورمو فهمیدی:)!..
دیانا از جام بلند شدم که ارسلانم از جاش بلند شد...
_من اصن منظورتو نمیفهمم:)!..بعد حرفم میخواستم برم از خونه بیرون و برم خونه خودم که ارسلان دستمو کشید...
۱۴.۲k
۱۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.