ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت ۲۱
کامران با عصبانیت داد زد سرش
-مگه بهت نگفتم برو بیرون؟کی بهت اجازه داد بیای تو؟
-خوب حالا چته تو باز سگ شدی؟ -علیییییییییییییییییییییی
بدون توجه به اون دوتا از اتاق اومدم بیرون همه دم در واستاده بودن با خارج شدن من همه نگاها برگشت طرفم سرمو انداختم پایین و از کنارشون رد شدم زدم از شرکت بیرون حرفای کامران خیلی برام سنگین تموم شده بود دلم میخواست برم یه جا بایکی دردو دل کنم واسه همین تاکسی گرفتم و رفتم بهشت زهرا وقتی کنار قبر مامان رسیدم شروع کردم ازش گله کردن وقتی خودمو خوب خالی کردم لبخند تلخی زدم و گفتم
-مامانم یه خبر واست دارم 😭ولی نمیدونم باید ازین خبر خوشحال باشم یا ناراحت
دستمو وگذاشتم رو شکمم و گفتم
-داری مامان بزرگ میشی
وقتی به خودم اومدم که همه جا تاریک شده بودو هیچکس تو بهشت زهرا نبود با وحشت ازجام بلند شدم و درو ورم ونگاه کردم اروم اروم راه افتادم سمت در بهشت زهرا ولی خییلی ازینجا فاصله داشت ماشینیم ازینجا رد نمیشد و که من برسونه از ترس به گریه افتادم چاره ای نداشت باید به کامرا زنگ میزدم تا گوشیم و روشن کردم زنگ خورد با شنیدن صداش هق هقم بلند شد
-کامران؟
-معلومه تو کدوم قبری هستی؟چرا اون گوشی واموندت خاموشه؟هاااااااااان؟
با توم...به خدا بهار اگه دستم بهت برسه من میدونم وتو
-کامران؟
-زهرمار کامرا کدوم گوری هستی گریه نکن کجایی؟
-یه دقیقه حرف نزن خوب گوش کن،من بهشت زهرام اینجا هیششکی نیست کامران من خیلی میترسم بیا دنبالم دارم سکته میکنم
کامران که معلوم بود کوتاه اومده با یه لحن ارومی گفت
-اخه تو اونوقت شب بهشت زهرا چیکار میکنی ها؟
-دلم گرفته بود اومدم اینجا تورو خدا بیااااااااااااااا
-خیل خوب گریه نکن توراهم دارم میام خواست گوشیو قطع کنه که با گریه گفتم
-نه نه قطع نکن حرف بزن من میترسم
-خیل خوب نترس توراهمم برو سمت نگهبانی تا تو برسی اونجا منم رسیدم
داشتم با وحشت حرکت میکردم که چراغای ماشینی و دیدم که داشت میومد طرفم با وحشت دوییم یه گوشه و خودم و قایم کردم -بهاررررررر ،چرا جواب نمیدی
اروم شروع کردم حرف زدن
-کامران الان یه ماشین اومد اینجا من میترسم بیا
-دارم میام دیگه....برو دیگه لعنتی اه،برو سمت نگهبانی
شروع کردم به دوییدن طرف درنگهبانی به نگهبانی که رسیدم شروع کردم در زدن پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد
-سلام
-سلام دخترم چیه چیزی شده؟
-پدرجون میشه بیام داخل
سرشو تکون داد و گفت
-اره باباجان بیا
رفتم تو یه گوشه نشستم اصلا حواسم نبود کامران پشت خطه
نظرتون
سه پارتم فرداا داریما 😊
پارت ۲۱
کامران با عصبانیت داد زد سرش
-مگه بهت نگفتم برو بیرون؟کی بهت اجازه داد بیای تو؟
-خوب حالا چته تو باز سگ شدی؟ -علیییییییییییییییییییییی
بدون توجه به اون دوتا از اتاق اومدم بیرون همه دم در واستاده بودن با خارج شدن من همه نگاها برگشت طرفم سرمو انداختم پایین و از کنارشون رد شدم زدم از شرکت بیرون حرفای کامران خیلی برام سنگین تموم شده بود دلم میخواست برم یه جا بایکی دردو دل کنم واسه همین تاکسی گرفتم و رفتم بهشت زهرا وقتی کنار قبر مامان رسیدم شروع کردم ازش گله کردن وقتی خودمو خوب خالی کردم لبخند تلخی زدم و گفتم
-مامانم یه خبر واست دارم 😭ولی نمیدونم باید ازین خبر خوشحال باشم یا ناراحت
دستمو وگذاشتم رو شکمم و گفتم
-داری مامان بزرگ میشی
وقتی به خودم اومدم که همه جا تاریک شده بودو هیچکس تو بهشت زهرا نبود با وحشت ازجام بلند شدم و درو ورم ونگاه کردم اروم اروم راه افتادم سمت در بهشت زهرا ولی خییلی ازینجا فاصله داشت ماشینیم ازینجا رد نمیشد و که من برسونه از ترس به گریه افتادم چاره ای نداشت باید به کامرا زنگ میزدم تا گوشیم و روشن کردم زنگ خورد با شنیدن صداش هق هقم بلند شد
-کامران؟
-معلومه تو کدوم قبری هستی؟چرا اون گوشی واموندت خاموشه؟هاااااااااان؟
با توم...به خدا بهار اگه دستم بهت برسه من میدونم وتو
-کامران؟
-زهرمار کامرا کدوم گوری هستی گریه نکن کجایی؟
-یه دقیقه حرف نزن خوب گوش کن،من بهشت زهرام اینجا هیششکی نیست کامران من خیلی میترسم بیا دنبالم دارم سکته میکنم
کامران که معلوم بود کوتاه اومده با یه لحن ارومی گفت
-اخه تو اونوقت شب بهشت زهرا چیکار میکنی ها؟
-دلم گرفته بود اومدم اینجا تورو خدا بیااااااااااااااا
-خیل خوب گریه نکن توراهم دارم میام خواست گوشیو قطع کنه که با گریه گفتم
-نه نه قطع نکن حرف بزن من میترسم
-خیل خوب نترس توراهمم برو سمت نگهبانی تا تو برسی اونجا منم رسیدم
داشتم با وحشت حرکت میکردم که چراغای ماشینی و دیدم که داشت میومد طرفم با وحشت دوییم یه گوشه و خودم و قایم کردم -بهاررررررر ،چرا جواب نمیدی
اروم شروع کردم حرف زدن
-کامران الان یه ماشین اومد اینجا من میترسم بیا
-دارم میام دیگه....برو دیگه لعنتی اه،برو سمت نگهبانی
شروع کردم به دوییدن طرف درنگهبانی به نگهبانی که رسیدم شروع کردم در زدن پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد
-سلام
-سلام دخترم چیه چیزی شده؟
-پدرجون میشه بیام داخل
سرشو تکون داد و گفت
-اره باباجان بیا
رفتم تو یه گوشه نشستم اصلا حواسم نبود کامران پشت خطه
نظرتون
سه پارتم فرداا داریما 😊
۳.۲k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.