عشق درسایه سلطنت پارت 138
مری: الان چیکار میکنین؟ کجا زندگی میکنین؟
مرد نگاهی ریزی بهم انداخت و گفت
مرد: با دخترهای 3 ساله و 7 ساله ام و زن مریضم توی اشغال دونی زندگی میکنم..
و با خشم از کافه رفت بیرون ناراحت به تهیونگ نگاه کردم که قیافه جدی و ناراحتی به خودش گرفته بود و به لیوانش خیره بود...
ازش خیلی چیزا فهمیده بودم.. میدونستم الان از داخل داره داغون میشه ولی سعی میکرد چهره جدی و محکمش رو حفظ کنه..
مردی جلو اومد و گفت
مرد : هی غریبه... خواهر جونت قرار نیست چهره زیباش رو نشون بده؟؟
تهیونگ سریع بلند شد و با خشم رخ تو رخ مرد وایستاد وگفت تهیونگ:خواهرم نیست.. زنمه... پس بکش عقب تا صورت زیبا تو رو خط خطی نکردم...
سریع رفتم کنارش و دستم رو روی بازوی تهیونگ گذاشتم
که ارومش کنم..نباید درگیر میشدن نگران نگاهم رو روی تهیونگ و اون مرد میکشیدم
مرد : خیله خوب غریبه.. چرا ناراحت میشی؟
و دستاش رو بالا برد و عقب رفت..کنار هم نشستیم..
عصبی به نظر میرسید..اروم بهش گفتم
مری: این وضع مردمته... میدونم مالیات لازمه ولی میشه جور دیگه ای هم باشه...
نگام کرد..
تهیونگ: مثلا چجوری؟
مری: خوب تو اول باید یه آمار و لیست کلی از مردم کشورت داشته باشی تعداد اعضای خانواده شون در آمدشون.. لیست دارایی هاشون.. بعد مطابق با دارایی و وضعشون مالیات
بدن اونیکه مال و ثروت و زمین زیادی داره باید مالیات بیشتری بده و افرادی مثل این مرد علاوه بر اینکه نباید
مالیات بده باید چیزی هم بهش داده بشه...
نگاهش رو ازم گرفت ..دیگه چیزی نگفتیم... بلند شدیم و راه افتادیم..توی شهر گشتیم.. حرفهای مشابه شنیدم در کنارش تعریف و تمجید از پادشاه هم شنیدیم ولی تعریفها نتونست تهیونگ رو سر حال بیاره توی جنگل زیبایی ایستادیم و به شهر خیره شدیم..
بیشتر بهش نزدیک شدم و گفتم
مری: کوتاهی نکن.. میدونم یه غریبه ام.. یه فرانسوی.. یه دشمن.. ولی اینجام قراره تا ابد اینجا بمونم پس باورم کن...
نگام کرد..ادامه دادم
مری: باورم کن که فقط میخوام کمک کنم..کشورت به تو نیاز داره.. تكون بخور..
چیزی نگفت و به روبروش نگاه کرد...
هوا کمی حالت قرمز و صورتی گرفته بود که رفتم سمت صخره ای و خورشید رو که داشت غروب میکرد نگاه کردم که دستایی دورم حلقه شد...
اروم و با شگفتی برگشتم به تهیونگ نگاه کردم که به روبرو خیره بود و به خورشید نگاه میکرد و بدون نگاه کردن بهم گفت
تهیونگ: باور دارم... تکون میخورم
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: خیلیها با هاش مخالف خواهند بود..
پوزخندی زد و گفت
تهیونگ:فک کنم فقط تو موافق باشی..
تو چشمام نگاه کرد و گفت
تهیونگ: کمکم میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم
مری: حتما...
ونگاه ازش گرفتم و به روبرو خیره شدم و بی اختیار دستم رو روی دستش که دور کمرم بود گذاشتم...
مرد نگاهی ریزی بهم انداخت و گفت
مرد: با دخترهای 3 ساله و 7 ساله ام و زن مریضم توی اشغال دونی زندگی میکنم..
و با خشم از کافه رفت بیرون ناراحت به تهیونگ نگاه کردم که قیافه جدی و ناراحتی به خودش گرفته بود و به لیوانش خیره بود...
ازش خیلی چیزا فهمیده بودم.. میدونستم الان از داخل داره داغون میشه ولی سعی میکرد چهره جدی و محکمش رو حفظ کنه..
مردی جلو اومد و گفت
مرد : هی غریبه... خواهر جونت قرار نیست چهره زیباش رو نشون بده؟؟
تهیونگ سریع بلند شد و با خشم رخ تو رخ مرد وایستاد وگفت تهیونگ:خواهرم نیست.. زنمه... پس بکش عقب تا صورت زیبا تو رو خط خطی نکردم...
سریع رفتم کنارش و دستم رو روی بازوی تهیونگ گذاشتم
که ارومش کنم..نباید درگیر میشدن نگران نگاهم رو روی تهیونگ و اون مرد میکشیدم
مرد : خیله خوب غریبه.. چرا ناراحت میشی؟
و دستاش رو بالا برد و عقب رفت..کنار هم نشستیم..
عصبی به نظر میرسید..اروم بهش گفتم
مری: این وضع مردمته... میدونم مالیات لازمه ولی میشه جور دیگه ای هم باشه...
نگام کرد..
تهیونگ: مثلا چجوری؟
مری: خوب تو اول باید یه آمار و لیست کلی از مردم کشورت داشته باشی تعداد اعضای خانواده شون در آمدشون.. لیست دارایی هاشون.. بعد مطابق با دارایی و وضعشون مالیات
بدن اونیکه مال و ثروت و زمین زیادی داره باید مالیات بیشتری بده و افرادی مثل این مرد علاوه بر اینکه نباید
مالیات بده باید چیزی هم بهش داده بشه...
نگاهش رو ازم گرفت ..دیگه چیزی نگفتیم... بلند شدیم و راه افتادیم..توی شهر گشتیم.. حرفهای مشابه شنیدم در کنارش تعریف و تمجید از پادشاه هم شنیدیم ولی تعریفها نتونست تهیونگ رو سر حال بیاره توی جنگل زیبایی ایستادیم و به شهر خیره شدیم..
بیشتر بهش نزدیک شدم و گفتم
مری: کوتاهی نکن.. میدونم یه غریبه ام.. یه فرانسوی.. یه دشمن.. ولی اینجام قراره تا ابد اینجا بمونم پس باورم کن...
نگام کرد..ادامه دادم
مری: باورم کن که فقط میخوام کمک کنم..کشورت به تو نیاز داره.. تكون بخور..
چیزی نگفت و به روبروش نگاه کرد...
هوا کمی حالت قرمز و صورتی گرفته بود که رفتم سمت صخره ای و خورشید رو که داشت غروب میکرد نگاه کردم که دستایی دورم حلقه شد...
اروم و با شگفتی برگشتم به تهیونگ نگاه کردم که به روبرو خیره بود و به خورشید نگاه میکرد و بدون نگاه کردن بهم گفت
تهیونگ: باور دارم... تکون میخورم
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: خیلیها با هاش مخالف خواهند بود..
پوزخندی زد و گفت
تهیونگ:فک کنم فقط تو موافق باشی..
تو چشمام نگاه کرد و گفت
تهیونگ: کمکم میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم
مری: حتما...
ونگاه ازش گرفتم و به روبرو خیره شدم و بی اختیار دستم رو روی دستش که دور کمرم بود گذاشتم...
۱۴.۴k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.