تک پارتی یونگیـــ
کیفشو از روی طاقچه ی مغازه ی روزنامه فروشی برداشت...با سکه های ته کیفش روزنامه ای برداشت و با کلمه ی"روز خوبی داشته باشید"مغازه و ترک کرد و ب مسیر نامشخصش ادامه داد...دستی ب موهای موج دارش ک زیر کلاهم میدرخشیدن کشید، رژ لب قرمزشو تمدید کرد و سمت مکان همیشگیش رفت...جایی مادرش، ینی زنی پیشگو اونجا زندگی میکرد...ب خزعبلاتی مثل فال و پیشگویی هیچ اعتقادی نداشت ولی اون زن انگار از آینده اومده بود...برای رسیدن بدر چوبی باید حداقل پنجاه تا پله و رد میکرد...سرش پایین بود، وقتی ب پله ی سی و ششم رسید پاش روی پای مردی رفت ک روی پله ها نشسته بود...بوی اشنایی میداد...بویی مخلوط با سیگار پولیپ موریس...بدون اینکه حتی نگاشم کنه راشو کج کرد و ب مسیرش ادامه داد...
مرد، سیگارشو زمین انداخت و کیف ات و نگه داشت...
_صبر کن...
ات حتی ذره ای توجه نکرد...کیفشو با نفرت از دستش کشید و به راهش ادامه داد...
مرد از جاش پاشد و دنبال ات راه افتاد...
_فقط نگاهم کن، همین...
+خوشبختانه دیگه حتی قابلیت شنیدن حرفاتم ندارم...
_اتی من؟...من روزهاست ک همینجا، روی همین پله منتظرتم...
تو ب من بغل های طولانی تو بدهکاری...
+خلوتم و با خودم بهم زدی...ازم دور شو
یونگی ب شدت گر گرفته بود...حرفای ات واسش مث سیلی بود ک باغچه ی کوچیک قلبشو نابود میکرد...فقط ات بود ک میتونست خوبش کنه، ولی خب اون خودش مقصر حال الانشه...بدون اینکه ب بعدش فکر کنه، محکم ات و از پشت توی بغلش کشید...با اون همه مردونگیش، قطره های اشکش شروع ب ریختن کردن...وقتی نسیم خنک ب صورتش برخورد میکرد باعث میشد اشکهاش سرجاشون خشک بشن و پوستشو اذیت کنن...ولی اون فقط ب ی چیز فکر میکرد، برگشت دوباره ی فرشتش ب زنگیه ی سیاهش...
ات هیچ ری اکشنی نشون نداد...ب راحتی گذاشت دقایقی یونگی از ته دل بغلش کنه...لحظه ای ک یونگی ازش دل کند، بدون اینکه حتی نگاهشم کنه، دوباره با حرفاش ریشه ی قلب یونگی و لرزوند...
+پسر جوون، مطمعنا قبلن دیدمت ولی صورتت و یادم نمیاد، حتی نمیدونم ب چ زبانی حرف میزنی، ولی حرفمو اویزه ی گوشت کن"هیچوقت عاشق کسی نشو ک هرروز اسمونش ی رنگه..."...روزهای سیاهی در انتظارته...
کلمات
رفتارها
صداها
عطرها
تصویر ها
همشون خاطره ای از خودشون ب جا گذاشتن...
فرشته ی نگهبانش بدون اینکه حتی لحظه ای ب صورت بی رنگ و روش نگاه کنه ترکش کرد، ولی خب، ب قول ات بعضی ها "هرروز اسمونشون ی رنگه..."
مثلا اومدم از اهنگ black out days ایده بگیرم ولی ریدم🗿💔
مرد، سیگارشو زمین انداخت و کیف ات و نگه داشت...
_صبر کن...
ات حتی ذره ای توجه نکرد...کیفشو با نفرت از دستش کشید و به راهش ادامه داد...
مرد از جاش پاشد و دنبال ات راه افتاد...
_فقط نگاهم کن، همین...
+خوشبختانه دیگه حتی قابلیت شنیدن حرفاتم ندارم...
_اتی من؟...من روزهاست ک همینجا، روی همین پله منتظرتم...
تو ب من بغل های طولانی تو بدهکاری...
+خلوتم و با خودم بهم زدی...ازم دور شو
یونگی ب شدت گر گرفته بود...حرفای ات واسش مث سیلی بود ک باغچه ی کوچیک قلبشو نابود میکرد...فقط ات بود ک میتونست خوبش کنه، ولی خب اون خودش مقصر حال الانشه...بدون اینکه ب بعدش فکر کنه، محکم ات و از پشت توی بغلش کشید...با اون همه مردونگیش، قطره های اشکش شروع ب ریختن کردن...وقتی نسیم خنک ب صورتش برخورد میکرد باعث میشد اشکهاش سرجاشون خشک بشن و پوستشو اذیت کنن...ولی اون فقط ب ی چیز فکر میکرد، برگشت دوباره ی فرشتش ب زنگیه ی سیاهش...
ات هیچ ری اکشنی نشون نداد...ب راحتی گذاشت دقایقی یونگی از ته دل بغلش کنه...لحظه ای ک یونگی ازش دل کند، بدون اینکه حتی نگاهشم کنه، دوباره با حرفاش ریشه ی قلب یونگی و لرزوند...
+پسر جوون، مطمعنا قبلن دیدمت ولی صورتت و یادم نمیاد، حتی نمیدونم ب چ زبانی حرف میزنی، ولی حرفمو اویزه ی گوشت کن"هیچوقت عاشق کسی نشو ک هرروز اسمونش ی رنگه..."...روزهای سیاهی در انتظارته...
کلمات
رفتارها
صداها
عطرها
تصویر ها
همشون خاطره ای از خودشون ب جا گذاشتن...
فرشته ی نگهبانش بدون اینکه حتی لحظه ای ب صورت بی رنگ و روش نگاه کنه ترکش کرد، ولی خب، ب قول ات بعضی ها "هرروز اسمونشون ی رنگه..."
مثلا اومدم از اهنگ black out days ایده بگیرم ولی ریدم🗿💔
۱۷.۸k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.