part⁷⁵🦖🗿
عاشق که میشوی تمام جهان نشانه معشوقه ات را دارند
یک موسیقی زیبا،یک فنجان قهوه تلخ،یک خیابان خلوت و ساکت،به اسمان که نگاه میکنی
کبوترانی که پرواز میکنند
همه تو را امید میدهند !
حتما که نباید هد هد خبری بیاورد
گاهیی کلاغی هم از معشوقه ات پیام دارد
جهان عاشقی زیباست ، که اواره شدنش هم زیباست !! مردن در عاشقی هم زیباست ...
_از اون شبا بود که دلش بیخود و بی جهت غصه دار شده بود..... به خودش میگفت مشکلت چیه؟ الان که همه صحیح و سالمن پس چرا بازم غصه میخوری؟ ولی انگار ندایی بهش یادآوری میکرد ممکنه اوضاع تغییر کنه و همه اینارو از دست بده.....وقتی صدای در به گوشش رسید هق هق هاشو خفه کرد و بیشتر توی خودش جمع شد.....
کوک « داری گریه میکنی شکلات؟ *باتعجب
_هر کسی رو میتونست فریب بده یا دور بزنه اما کوک؟ نه نه اون جانگ می رو بهتر از خودش میشناخت! از همون اول شب که همراه نامجون اومد و بدون هیچ حرفی گوشه اتاقش کز کرد فهمید امشب اون جانگ می همیشگی نیست! و حالا وقتی می خواست مطمئن بشه که فرشته ی مهربونش خوابیده صدای گریه اشو شنیده بود
کوک « میدونم بیداری.... پاشو ببینم چته بچه!
_بی میل پتو نازنینش رو رها کرد و با چشمای اشکی به کوک خیره شد بعد بدون هیچ حرفی کوک رو بغل کرد و چشماشو بست
کوک « همیشه دیدن گریه کسی که دوستش داری آزارت میده.... حاضر بودم تمام داراییم رو بدم تا همیشه خوشحال باشه! کمی که آروم شد اونو از خودم جا کردم و بوسه ای روی چشماش کاشتم.... خب حالا میشه بگی چی باعث شده چشمات اینجوری بارونی بشه؟
جانگ می « یادته اون روزی که میخواستم برم محل جعلی گردنبند و خودمو طعمه کنم چه حالی داشتی؟ ا.. الان میفهممت.... میترسم تو رو ازم بگیرن
کوک « تا حالا شده بهت قولی بدم و سرقولم نمونم؟
جانگ می « نه!
کوک « پس دیگه گریه نکن! یادت رفته روز اولی که به عمارت اومدی چی بهت گفتم؟
جانگ می « مگه میشه یادم بره؟ از ترس داشتم سکته میکردم اون وقت جنابعالی خیلی ریلکس اومدی نشستی جلوم در کمال پرویی گفتی حق ندارم گریه کنم اون وقت ندیمه های عمارتت کیلو کیلو اشک میریختن
کوک « اون از همون روز اول میدونستم قراره توی نیم وجبی قلب و روحم رو تصرف کنی
جانگ می « کوک قول مردونه بده تنهام نزاری!
کوک « قول میدم بچه
........... شب عملیات......
_بعد از اون شب کمی از استرسش کاسته شده بود و احساس بهتری داشت..... تمام این مدت با کابوس سپری شده بود و امروز تکلیفش مشخص میشد! بعد از اینکه بی میل چند لقمه از صبحونه خورد پاشد بره طبقه بالا تا اماده بشه.... یقینا اگه کوک سر میز بود مجبورش میکرد غذاشو کامل بخوره اما طبقه بالا جلسه داشت
جانگ می « پیرهن نسکافه ای بلندی که گل های مشکی نامنظمی روی اون خودنمایی میکرد رو پوشیدم
یک موسیقی زیبا،یک فنجان قهوه تلخ،یک خیابان خلوت و ساکت،به اسمان که نگاه میکنی
کبوترانی که پرواز میکنند
همه تو را امید میدهند !
حتما که نباید هد هد خبری بیاورد
گاهیی کلاغی هم از معشوقه ات پیام دارد
جهان عاشقی زیباست ، که اواره شدنش هم زیباست !! مردن در عاشقی هم زیباست ...
_از اون شبا بود که دلش بیخود و بی جهت غصه دار شده بود..... به خودش میگفت مشکلت چیه؟ الان که همه صحیح و سالمن پس چرا بازم غصه میخوری؟ ولی انگار ندایی بهش یادآوری میکرد ممکنه اوضاع تغییر کنه و همه اینارو از دست بده.....وقتی صدای در به گوشش رسید هق هق هاشو خفه کرد و بیشتر توی خودش جمع شد.....
کوک « داری گریه میکنی شکلات؟ *باتعجب
_هر کسی رو میتونست فریب بده یا دور بزنه اما کوک؟ نه نه اون جانگ می رو بهتر از خودش میشناخت! از همون اول شب که همراه نامجون اومد و بدون هیچ حرفی گوشه اتاقش کز کرد فهمید امشب اون جانگ می همیشگی نیست! و حالا وقتی می خواست مطمئن بشه که فرشته ی مهربونش خوابیده صدای گریه اشو شنیده بود
کوک « میدونم بیداری.... پاشو ببینم چته بچه!
_بی میل پتو نازنینش رو رها کرد و با چشمای اشکی به کوک خیره شد بعد بدون هیچ حرفی کوک رو بغل کرد و چشماشو بست
کوک « همیشه دیدن گریه کسی که دوستش داری آزارت میده.... حاضر بودم تمام داراییم رو بدم تا همیشه خوشحال باشه! کمی که آروم شد اونو از خودم جا کردم و بوسه ای روی چشماش کاشتم.... خب حالا میشه بگی چی باعث شده چشمات اینجوری بارونی بشه؟
جانگ می « یادته اون روزی که میخواستم برم محل جعلی گردنبند و خودمو طعمه کنم چه حالی داشتی؟ ا.. الان میفهممت.... میترسم تو رو ازم بگیرن
کوک « تا حالا شده بهت قولی بدم و سرقولم نمونم؟
جانگ می « نه!
کوک « پس دیگه گریه نکن! یادت رفته روز اولی که به عمارت اومدی چی بهت گفتم؟
جانگ می « مگه میشه یادم بره؟ از ترس داشتم سکته میکردم اون وقت جنابعالی خیلی ریلکس اومدی نشستی جلوم در کمال پرویی گفتی حق ندارم گریه کنم اون وقت ندیمه های عمارتت کیلو کیلو اشک میریختن
کوک « اون از همون روز اول میدونستم قراره توی نیم وجبی قلب و روحم رو تصرف کنی
جانگ می « کوک قول مردونه بده تنهام نزاری!
کوک « قول میدم بچه
........... شب عملیات......
_بعد از اون شب کمی از استرسش کاسته شده بود و احساس بهتری داشت..... تمام این مدت با کابوس سپری شده بود و امروز تکلیفش مشخص میشد! بعد از اینکه بی میل چند لقمه از صبحونه خورد پاشد بره طبقه بالا تا اماده بشه.... یقینا اگه کوک سر میز بود مجبورش میکرد غذاشو کامل بخوره اما طبقه بالا جلسه داشت
جانگ می « پیرهن نسکافه ای بلندی که گل های مشکی نامنظمی روی اون خودنمایی میکرد رو پوشیدم
۴۴.۰k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.