وقتی که زندگیم عوض شد ۲۹
و بعد از ۱۰ دقیقه رسیدن به عمارت تهیونگ.
تهیونگ ماشین رو پارک کرد و هر دو از ماشین پیاده شدن
و بعد ات رفت جلو و تهیونگ هم هم پای ات راه رفت تا وقتی که رسیدن به در عمارت تهیونگ در عمارت رو باز کرد و ...
ات: وقتی تهیونگ در عمارت رو باز کرد انتظار داشتم خدمتکار ها رو ببینم اما وقتی در رو باز کرد دیدم که همه ی چراغ ها خاموشه
راوی: تهیونگ دستش رو به علامت هیس آورد بالا و با اون یکی دستش دست ات رو گرفت و با ات آروم رفت توی عمارت
ات: ترسیده بودم بی اختیار رفتم دم گوش تهیونگ و آروم گفتم:
تهیونگ اینجا چه خبره؟ بیا از اینجا بریم اینجا زیاد ترسناکه
تهیونگ آروم گفت:
ات بذار ببینم چه خبره
راوی: و بعد یکدفعه...
این داستان ادامه دارد...💜
#تهیونگ
#فیک
تهیونگ ماشین رو پارک کرد و هر دو از ماشین پیاده شدن
و بعد ات رفت جلو و تهیونگ هم هم پای ات راه رفت تا وقتی که رسیدن به در عمارت تهیونگ در عمارت رو باز کرد و ...
ات: وقتی تهیونگ در عمارت رو باز کرد انتظار داشتم خدمتکار ها رو ببینم اما وقتی در رو باز کرد دیدم که همه ی چراغ ها خاموشه
راوی: تهیونگ دستش رو به علامت هیس آورد بالا و با اون یکی دستش دست ات رو گرفت و با ات آروم رفت توی عمارت
ات: ترسیده بودم بی اختیار رفتم دم گوش تهیونگ و آروم گفتم:
تهیونگ اینجا چه خبره؟ بیا از اینجا بریم اینجا زیاد ترسناکه
تهیونگ آروم گفت:
ات بذار ببینم چه خبره
راوی: و بعد یکدفعه...
این داستان ادامه دارد...💜
#تهیونگ
#فیک
۸.۵k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.