ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
𝒑𝒂𝒓𝒕 𝟑𝟒 و پارت آخر
وقتی رسیدم از پرستار پرسیدم و رفتم سمت اتاقی که پرستار گفت رفتم رفتم داخل که دیدم دختر کوچولوم داخل بغل ا.ت هستش ناخداگاه قطره اشکی از گوشه ی چشمم افتاد پایین زود خودمو جمع کردم و رفتم سمتشون ا.ت با دیدن من لبخندی پررنگ زد
- نامی ببین چقد خوشکله ببین چقدر ناز و کیوته
+ بله عزیزم درست مثل خودته
لبخندی زدم رفتم سرشو بوس کردم داشتیم حرف میزدیم که پدر و مادرامون هم اومدن هیمن طور داشتیم حرف میزدیم که پدر ا.ت گفت
پ.ات خوب اسم بچه رو چی بزاریم
- ما اسم بچه رو انتخاب کردیم
پ نام او اسمش...
+ مین هی.. کیم مین هی
همه : اووووم
چند روز از اینکه بیمارستانیم میگذره امروز ات مرخص میشه بعد از ترخیصش و توصیه حساب رفتیم خونه حدودا وقتی مین هی کوچولو چهار ماهش بود یک اتاق دقیقا کنار اتاق خودمون براش درست کردیم برگشتیم خونه
۵ سال بعد
هی : مامان بابا کی میاد ( بچه گونه)
منی که داشتم آشپز ی میکردم و باه غر غر اش گوش میکردم و میخندیم
- الان میاد عزیزم
هی :ولی من الان میخوام بیاد (بچگونه)
- باش....
هنوز حرفم تموم نشده بود که پر باز شد و صدای نامجون تو خونه پیچید
+ من اومدم ( بلند)
هی : باباییی
+ سلام اههه خستگیم در رفت حالا بوس بابایی
مین هی رفت بغل نامجون بعد از بغل کرد بعد به سرعت رفت بالا که نقاشی هاشو نشون بده و نامجون از فرصت استفاده کرد و اومد از پشت بغلم کرد و سرش توی کردم فرو برد
+ ببینم تو چی داری که من هرروز بیشتر عاشقت میشم
- امممم چی بگم
+ عاشقتم ا.ت
- منم همین طور نامی
هی: پس من شی
باهم خندیدیم
-عاشقه توهم هستیم
+ مگه میشه نباشیم شما زندگی من هستیم بعد همو بغل کردیم و بعد از شام باهم فیلم دیدم
و زندگی خوبی رو باهم دامه دادیم
پایان
امیدوارم خوشتون بیاد
𝒑𝒂𝒓𝒕 𝟑𝟒 و پارت آخر
وقتی رسیدم از پرستار پرسیدم و رفتم سمت اتاقی که پرستار گفت رفتم رفتم داخل که دیدم دختر کوچولوم داخل بغل ا.ت هستش ناخداگاه قطره اشکی از گوشه ی چشمم افتاد پایین زود خودمو جمع کردم و رفتم سمتشون ا.ت با دیدن من لبخندی پررنگ زد
- نامی ببین چقد خوشکله ببین چقدر ناز و کیوته
+ بله عزیزم درست مثل خودته
لبخندی زدم رفتم سرشو بوس کردم داشتیم حرف میزدیم که پدر و مادرامون هم اومدن هیمن طور داشتیم حرف میزدیم که پدر ا.ت گفت
پ.ات خوب اسم بچه رو چی بزاریم
- ما اسم بچه رو انتخاب کردیم
پ نام او اسمش...
+ مین هی.. کیم مین هی
همه : اووووم
چند روز از اینکه بیمارستانیم میگذره امروز ات مرخص میشه بعد از ترخیصش و توصیه حساب رفتیم خونه حدودا وقتی مین هی کوچولو چهار ماهش بود یک اتاق دقیقا کنار اتاق خودمون براش درست کردیم برگشتیم خونه
۵ سال بعد
هی : مامان بابا کی میاد ( بچه گونه)
منی که داشتم آشپز ی میکردم و باه غر غر اش گوش میکردم و میخندیم
- الان میاد عزیزم
هی :ولی من الان میخوام بیاد (بچگونه)
- باش....
هنوز حرفم تموم نشده بود که پر باز شد و صدای نامجون تو خونه پیچید
+ من اومدم ( بلند)
هی : باباییی
+ سلام اههه خستگیم در رفت حالا بوس بابایی
مین هی رفت بغل نامجون بعد از بغل کرد بعد به سرعت رفت بالا که نقاشی هاشو نشون بده و نامجون از فرصت استفاده کرد و اومد از پشت بغلم کرد و سرش توی کردم فرو برد
+ ببینم تو چی داری که من هرروز بیشتر عاشقت میشم
- امممم چی بگم
+ عاشقتم ا.ت
- منم همین طور نامی
هی: پس من شی
باهم خندیدیم
-عاشقه توهم هستیم
+ مگه میشه نباشیم شما زندگی من هستیم بعد همو بغل کردیم و بعد از شام باهم فیلم دیدم
و زندگی خوبی رو باهم دامه دادیم
پایان
امیدوارم خوشتون بیاد
۶.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.