p4
با سردرد بدی از خواب بیدار میشوم . خمیازه ای میکشم ، ساعت چند بود ؟ دیشب تا دیروقت داشتم زبان اشاره یاد میگرفتم و احساس میکنم هیچی نفهمیدم !.
واقعا زبان سختی بود . دستی به موهایم میکشم و از جام بلند میشوم . امروز چه کلاس های داشتم ؟ بدون اهمیت دادن تمام کتاب هایم را توی کیفم میگذارم .
از پله ها پایین میروم . پدر وقتی میخواست بره دنبال تجارتش ، تمام خدمتکار ها رو مرخص کرده بود . مگه من آدم نبودم که باید توی خونه تنها میموندم ؟ . مادرم هم که بعد از جدا شدن از پدرم ، از کشور رفت .
از توی کابینت شکلاتی در میآورم و درون دهانم میگذارم . حداقل خوبه مدرسه سلف داره .
قدم زنان از خونه خارج میشوم و سوار ماشین میشوم .
°°°
باز یک روز دیگه و یک کلاس مسخره ی دیگه !
نفس عمیقی میکشم . به جای خالی آنا توی کلاس نگاه میکنم .
چقدر دیر کرده بود ! یا شایدم من زود اومده بودم ؟ چون هنوز بیشتر صندلی های کلاس خالی بودند و بچه ها کم کم داشتند می اومدند . من همیشه آخرین نفر میرسیدم ، ولی امروز یه ذوق جدیدی برای کلاس داشتم . یا شایدم برای یه نفر داشتم ؟
موهام رو با دست به عقب هدایت میکنم و نفس عمیقی میکشم . آخه تو چی داری که آنقدر ذهن من رو به خودت مشغول کردی ؟
با ورودش لبخندی میزنم و دستی برایش تکان میدهم . امروز چقدر خوشگل شده بود ! قسمتی از موهاش رو بسته بود و چتری هاش به حالت پرده ای روی صورتش ریخته بودند . در جوابم دستی برایم تکان میدهد . نمیدانم او هم لبخند زده بود یا نه ؛ چون صورت زیبایش را دوباره زیر ماسک پوشونده بود .
به سمت صندلی اش میرود و آنجا مینشیند . احساس میکردم خیلی ازش دورم . به همین خاطر از سر جایم بلند میشوم و صندلی کنارش مینشینم . صندلی های کنارش همیشه خالی بودند . بچه ها خیلی به خاطر اینکه نمیتونه صحبت کنه باهاش ارتباط برقرار نمیکردند و خیلی سمتش نمیرفتند . البته خیلی هم خوبه ، چون اشغال جاش توی سطل اشغاله !.
چشمانش برقی از تعجب میزند . با زبان اشاره میگوید : مشکلی نیست من تنهایی راحتم ، نیاز نیست خودت رو اذیت کنی .
باورم نمیشد . من فهمیدم چی گفت ! پس دیشب تأثیراتی داشته !. به سمت دفترش میرود تا بنویسد که دستش را میگیرم .
- نیازی نیست ، من متوجه شدم چی گفتی ، و اتفاقا من از جام خیلی هم راضی ام . اینجا میتونم خیلی بهتر تخته رو ببینم .
دروغ میگفتم ، اصلا تخته رو نمیدیدم و حتی نقطه کور استاد بودم و خیلی هم از این راضی بودم . متوجه دستم میشوم که هنوز در دستش قفل بود . با شتاب دستش را ول میکنم . دستم داشت میلرزید . قلبم رو حس نمیکردم .
: تو به خاطر من زبون اشاره یاد گرفتی ؟
سرم را تکان میدهم .
: تو خیلی مهربونی .
اون به من گفت مهربون ؟ لبخندی میزنم . مهربون تویی چشم قهوه ای من !
واقعا زبان سختی بود . دستی به موهایم میکشم و از جام بلند میشوم . امروز چه کلاس های داشتم ؟ بدون اهمیت دادن تمام کتاب هایم را توی کیفم میگذارم .
از پله ها پایین میروم . پدر وقتی میخواست بره دنبال تجارتش ، تمام خدمتکار ها رو مرخص کرده بود . مگه من آدم نبودم که باید توی خونه تنها میموندم ؟ . مادرم هم که بعد از جدا شدن از پدرم ، از کشور رفت .
از توی کابینت شکلاتی در میآورم و درون دهانم میگذارم . حداقل خوبه مدرسه سلف داره .
قدم زنان از خونه خارج میشوم و سوار ماشین میشوم .
°°°
باز یک روز دیگه و یک کلاس مسخره ی دیگه !
نفس عمیقی میکشم . به جای خالی آنا توی کلاس نگاه میکنم .
چقدر دیر کرده بود ! یا شایدم من زود اومده بودم ؟ چون هنوز بیشتر صندلی های کلاس خالی بودند و بچه ها کم کم داشتند می اومدند . من همیشه آخرین نفر میرسیدم ، ولی امروز یه ذوق جدیدی برای کلاس داشتم . یا شایدم برای یه نفر داشتم ؟
موهام رو با دست به عقب هدایت میکنم و نفس عمیقی میکشم . آخه تو چی داری که آنقدر ذهن من رو به خودت مشغول کردی ؟
با ورودش لبخندی میزنم و دستی برایش تکان میدهم . امروز چقدر خوشگل شده بود ! قسمتی از موهاش رو بسته بود و چتری هاش به حالت پرده ای روی صورتش ریخته بودند . در جوابم دستی برایم تکان میدهد . نمیدانم او هم لبخند زده بود یا نه ؛ چون صورت زیبایش را دوباره زیر ماسک پوشونده بود .
به سمت صندلی اش میرود و آنجا مینشیند . احساس میکردم خیلی ازش دورم . به همین خاطر از سر جایم بلند میشوم و صندلی کنارش مینشینم . صندلی های کنارش همیشه خالی بودند . بچه ها خیلی به خاطر اینکه نمیتونه صحبت کنه باهاش ارتباط برقرار نمیکردند و خیلی سمتش نمیرفتند . البته خیلی هم خوبه ، چون اشغال جاش توی سطل اشغاله !.
چشمانش برقی از تعجب میزند . با زبان اشاره میگوید : مشکلی نیست من تنهایی راحتم ، نیاز نیست خودت رو اذیت کنی .
باورم نمیشد . من فهمیدم چی گفت ! پس دیشب تأثیراتی داشته !. به سمت دفترش میرود تا بنویسد که دستش را میگیرم .
- نیازی نیست ، من متوجه شدم چی گفتی ، و اتفاقا من از جام خیلی هم راضی ام . اینجا میتونم خیلی بهتر تخته رو ببینم .
دروغ میگفتم ، اصلا تخته رو نمیدیدم و حتی نقطه کور استاد بودم و خیلی هم از این راضی بودم . متوجه دستم میشوم که هنوز در دستش قفل بود . با شتاب دستش را ول میکنم . دستم داشت میلرزید . قلبم رو حس نمیکردم .
: تو به خاطر من زبون اشاره یاد گرفتی ؟
سرم را تکان میدهم .
: تو خیلی مهربونی .
اون به من گفت مهربون ؟ لبخندی میزنم . مهربون تویی چشم قهوه ای من !
۳.۵k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.