پارت 12 عشق خون اشامی
اما بعد از چند ثانیه فکر کردن، به این نتیجه رسید که اگه قبلا شک داشته که عاشق این دختره، الان مطمئن شده!
ویو فردا صبح
ا.ت که الان متوجه ی حس های عجیب و غریبی شده بود، به دانشگاهش رفت. نمیدونست چرا اما دوست داشت امروز بجای ریاضی و جغرافیا و فیزیک، فقط درس تاریخ رو داشته باشه. عجیب بود چون اون هیچوقت همچین حسی نداشت اما حالا فرق میکرد. حالا ا.ت یه لباس از جیمین داشت که اونو به جیمین بدهکار میکردو باعث میشد که به یه دلیل دیگه، بخواد با جیمین دیدار داشته باشه.
جیمین هم همینطور... باورتون میشه اون پسر 565 ساله ی تخس، از دیروز ظهر تا الان هیچی نخورده باشه؟ اون پسری که همیشه دنبال شادی و خوشگذرونی با دوستاش بود، گزینه ی رفتن به بار رو رد کرد. اما بخاطر چی؟ بخاطر کی؟ درسته... بخاطر اون دختر که از عاشق شدن متنفر بود...
ا.ت به خونه رفت اما دیگه دلش طاقت نیاورد و شماره ی جیمینو گرفت.(دیروز شماره ی همو به عنوان"دوست"گرفتند)
+اَ... اَلو جیمین؟
_اوه سلام ا.ت*صدای گرفته*
+سلام... جیمین راستش بخاطر بدهیم بهت زنگ زدم.
_بدهی؟ کدوم بدهی؟
+بخاطر همون لباسی که خریدی. دوست ندارم که به کسی مدیون باشم.
_خب بیا به این ادرسی که برات لوکیشن میکنم.
+باشه... کاری نداری؟
_نه... خدافظ(:
جیمین، حتی نمیدونست چرا اما وقتی که تلفنو قطع کرد شروع کرد به گریه کردن... در حدی بود که به هق هق افتاده بود. اون فقط یبار توی 432 سالگیش گریه کرده بود چون بهترین دوستشو از دست داده بود.
ولی حالا چی؟ حالا فقط بخاطر دختری که گفته بود از عاشق شدن متنفره داره گریه میکنه یا بخاطر این که هیچکس درکش نمیکنه؟... بعد از حدود ده دقیقه گریه کردن، به خودش اومد و پاشد دست و صورتشو شست و توی اینه به خودش نگاه کرد. چشماش مثل کاسه ی خون شده بود. توی آینه به خودش لبخند تلخی زد و از دستشویی اومد بیرون. تا پاشو گذاشت بیرون صدای در اومد. رفت سمت در و در رو باز کرد. ا.ت بود. با همون لباسی که جیمین براش خریده بود اومده بود.
+س... سلام جیمین.
_بهت میاد*صدای گرفته*
+حالت خوبه؟
_بیا تو. بیرون سرده. سرما میخوری.
+ممنون...
_قهوه یا نسکافه؟
+نسکافه.
_هوم... نسکافه... نسکافه دوست داری؟
+هوم؟ خب اره دوست دارم.
_چه جالب. منم تورو دوست دارم!
+جیمین... خوبی؟ مست کردی؟
_مست؟*لبخند غمگین*اگه مست کردن باعث میشه تورو یادم بره، هیچوقت مست نمیکنم!تو توی مغزم و قلبم ثبت شدی پس قوی ترین الکل هم نمیتونه تورو از یادم ببره کیم ا.ت!
ویو ا.ت
این چش شده؟ نکنه مسته؟ هوف خدایا این حرف ها چی بود که زد؟ الان چرا قلب من تند میزنه؟ چرا ذهنم فقط قیافه ی اونو میاره جلوی چشام؟
پایان ویو ا.ت
ویو جیمین
دیگه نتونستم تحمل کنم. احساسمو بهش گفتم. اما اون فکر کرد من مستم... الان باید چیکار کنم؟ الان این بغضی که داره گلومو چنگ میزنه، کی شکسته میشه؟
پایان ویو جیمین
جیمین رفت و پودر نسکافه رو داخل دو تا فنجون ریخت و ابجوش رو هم ریخت روش. انقدر حواسش پرت ا.ت بود که نفهمید فنجون ها پر شده و آبجوش سر رفته، داره دستشو میسوزونه...(:
اقا من سر این پارت عر زدم چون خیلی احساسی نوشتم.
ویو فردا صبح
ا.ت که الان متوجه ی حس های عجیب و غریبی شده بود، به دانشگاهش رفت. نمیدونست چرا اما دوست داشت امروز بجای ریاضی و جغرافیا و فیزیک، فقط درس تاریخ رو داشته باشه. عجیب بود چون اون هیچوقت همچین حسی نداشت اما حالا فرق میکرد. حالا ا.ت یه لباس از جیمین داشت که اونو به جیمین بدهکار میکردو باعث میشد که به یه دلیل دیگه، بخواد با جیمین دیدار داشته باشه.
جیمین هم همینطور... باورتون میشه اون پسر 565 ساله ی تخس، از دیروز ظهر تا الان هیچی نخورده باشه؟ اون پسری که همیشه دنبال شادی و خوشگذرونی با دوستاش بود، گزینه ی رفتن به بار رو رد کرد. اما بخاطر چی؟ بخاطر کی؟ درسته... بخاطر اون دختر که از عاشق شدن متنفر بود...
ا.ت به خونه رفت اما دیگه دلش طاقت نیاورد و شماره ی جیمینو گرفت.(دیروز شماره ی همو به عنوان"دوست"گرفتند)
+اَ... اَلو جیمین؟
_اوه سلام ا.ت*صدای گرفته*
+سلام... جیمین راستش بخاطر بدهیم بهت زنگ زدم.
_بدهی؟ کدوم بدهی؟
+بخاطر همون لباسی که خریدی. دوست ندارم که به کسی مدیون باشم.
_خب بیا به این ادرسی که برات لوکیشن میکنم.
+باشه... کاری نداری؟
_نه... خدافظ(:
جیمین، حتی نمیدونست چرا اما وقتی که تلفنو قطع کرد شروع کرد به گریه کردن... در حدی بود که به هق هق افتاده بود. اون فقط یبار توی 432 سالگیش گریه کرده بود چون بهترین دوستشو از دست داده بود.
ولی حالا چی؟ حالا فقط بخاطر دختری که گفته بود از عاشق شدن متنفره داره گریه میکنه یا بخاطر این که هیچکس درکش نمیکنه؟... بعد از حدود ده دقیقه گریه کردن، به خودش اومد و پاشد دست و صورتشو شست و توی اینه به خودش نگاه کرد. چشماش مثل کاسه ی خون شده بود. توی آینه به خودش لبخند تلخی زد و از دستشویی اومد بیرون. تا پاشو گذاشت بیرون صدای در اومد. رفت سمت در و در رو باز کرد. ا.ت بود. با همون لباسی که جیمین براش خریده بود اومده بود.
+س... سلام جیمین.
_بهت میاد*صدای گرفته*
+حالت خوبه؟
_بیا تو. بیرون سرده. سرما میخوری.
+ممنون...
_قهوه یا نسکافه؟
+نسکافه.
_هوم... نسکافه... نسکافه دوست داری؟
+هوم؟ خب اره دوست دارم.
_چه جالب. منم تورو دوست دارم!
+جیمین... خوبی؟ مست کردی؟
_مست؟*لبخند غمگین*اگه مست کردن باعث میشه تورو یادم بره، هیچوقت مست نمیکنم!تو توی مغزم و قلبم ثبت شدی پس قوی ترین الکل هم نمیتونه تورو از یادم ببره کیم ا.ت!
ویو ا.ت
این چش شده؟ نکنه مسته؟ هوف خدایا این حرف ها چی بود که زد؟ الان چرا قلب من تند میزنه؟ چرا ذهنم فقط قیافه ی اونو میاره جلوی چشام؟
پایان ویو ا.ت
ویو جیمین
دیگه نتونستم تحمل کنم. احساسمو بهش گفتم. اما اون فکر کرد من مستم... الان باید چیکار کنم؟ الان این بغضی که داره گلومو چنگ میزنه، کی شکسته میشه؟
پایان ویو جیمین
جیمین رفت و پودر نسکافه رو داخل دو تا فنجون ریخت و ابجوش رو هم ریخت روش. انقدر حواسش پرت ا.ت بود که نفهمید فنجون ها پر شده و آبجوش سر رفته، داره دستشو میسوزونه...(:
اقا من سر این پارت عر زدم چون خیلی احساسی نوشتم.
۷.۶k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.