Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
مامانجون: خب برین بخوابین ک فردا قراره بهتون یک داستان بگم و اینک تو این دوماه قراره بهتون خیلی خوش بگذره(با نیشخند)
مامانجون رفت تو خونه ماهم وسط حیاط مات مونده بودیم
بهرام: خیلی دارک نگفت
صدارا: چرا خیلی گفت
پسرا رفتن اتاق بغلی ماهم تو این اتاق یک دیوار وسطمون بود صداهامون قشنگ میرفت میومد
کمند: خب من برم روتین پوستیمو انجام بدم
مبینا: منم همنطور،تو نمیایی دریا
دریا: من فقط یک کرم دارم ک شبا میزنم
همه روتین شب هاشون زدن دراز کشیدم همه بیدار بودیم گوشی بازی میکردیم دوتا عکس عجبیب تو هر اتاقی بود
کامیار: به نظرتون این عکس عجبیب غریب چی؟
دریا: حتما یک نقاشی
صدارا: نقاشی نیست انگار واقعی و حسم میگ داره بهمون نگاه میکنه
کمند: میشه حرف هایی وحشناک نزینن
ساعت ۲ شب همه دیگ خوابیده بودن ک دستشوییم گرفت با چشم هایی بسته یک جوری خودمو بردم تو حیاط رفتم دستشویی در راه برگشت بودم ک دیدم صدای زمزمه یک نفر تو اتاق مامانجون باباحاجی میاد توجه ای نکردم امدم خوابیدم
(فرداصبح)
بهرام: دیشب تا صبح نخوابیدم
کامیار: منم
مبینا: منم
صدارا: منم
دریا: من خوابیدم ولی تا صبح خواب هایی خوبی ندیدم
کمند: من خواب دیدم تو این خونه پر از خون شده همه غرق از خونیم
بهرام: من ک خیلی ترسیدم نکنه
دریا: به اینجور چیزا فکر نکنید مگه فیلم ترسناک اینجا بعدش تو این خونه قران کلی ایه هست
کلمو این ور اون ور کردم ک یکی پیدا کنم چیزی نبود
کامیار: دیدی نیست
دریا: دیشب رفتم دستشویی صدای زمزمه میومد
کمند: پشامم
صبحانه رو خوردیم ک رفتار مامانجون به طرز عجیبی عوض شده بود و این برای ما خیلی عجیب بود
مامانجون: بیاین کنارم بشنید میخوام یک داستان بهتون بگم
کامیار: اخ جون داستان
همه دور مامانجون نشستیم
مامانجون: داستان ما درباره رضا و مریمه اینا تو یک روستا به شدت دور افتاده زندگی میکردن رضا از بچگی عاشق مریم میشه و خیلی هم دوسش داره ولی پدر مریم چون مریم خوشگل بوده کلی خواستگار پولدار از شهر داشته و خب به رضا نمداده یک روز رضا تصمیم میگیره به مادرش بگه ک بره با خانواده مریم صحبت کنه خانوادش با کلی دعوا میرین پیش پدر مریم
کامیار: وسط صحبتتون ببخشید یعنی مریم رضا پارنتر بودن
همه زدن زیر خنده
دریا: من الان یک سوال دارم بگم
مامانجون: بگو
دریا: مال سال چند بود این داستان
بهرام: بتوچه
همه زدن زیر خنده
مامانجون:مال قدیم خیلی قدیم
کمند: موقع پادشاه هاا
مامانجون: بله
.....
مامانجون: خب برین بخوابین ک فردا قراره بهتون یک داستان بگم و اینک تو این دوماه قراره بهتون خیلی خوش بگذره(با نیشخند)
مامانجون رفت تو خونه ماهم وسط حیاط مات مونده بودیم
بهرام: خیلی دارک نگفت
صدارا: چرا خیلی گفت
پسرا رفتن اتاق بغلی ماهم تو این اتاق یک دیوار وسطمون بود صداهامون قشنگ میرفت میومد
کمند: خب من برم روتین پوستیمو انجام بدم
مبینا: منم همنطور،تو نمیایی دریا
دریا: من فقط یک کرم دارم ک شبا میزنم
همه روتین شب هاشون زدن دراز کشیدم همه بیدار بودیم گوشی بازی میکردیم دوتا عکس عجبیب تو هر اتاقی بود
کامیار: به نظرتون این عکس عجبیب غریب چی؟
دریا: حتما یک نقاشی
صدارا: نقاشی نیست انگار واقعی و حسم میگ داره بهمون نگاه میکنه
کمند: میشه حرف هایی وحشناک نزینن
ساعت ۲ شب همه دیگ خوابیده بودن ک دستشوییم گرفت با چشم هایی بسته یک جوری خودمو بردم تو حیاط رفتم دستشویی در راه برگشت بودم ک دیدم صدای زمزمه یک نفر تو اتاق مامانجون باباحاجی میاد توجه ای نکردم امدم خوابیدم
(فرداصبح)
بهرام: دیشب تا صبح نخوابیدم
کامیار: منم
مبینا: منم
صدارا: منم
دریا: من خوابیدم ولی تا صبح خواب هایی خوبی ندیدم
کمند: من خواب دیدم تو این خونه پر از خون شده همه غرق از خونیم
بهرام: من ک خیلی ترسیدم نکنه
دریا: به اینجور چیزا فکر نکنید مگه فیلم ترسناک اینجا بعدش تو این خونه قران کلی ایه هست
کلمو این ور اون ور کردم ک یکی پیدا کنم چیزی نبود
کامیار: دیدی نیست
دریا: دیشب رفتم دستشویی صدای زمزمه میومد
کمند: پشامم
صبحانه رو خوردیم ک رفتار مامانجون به طرز عجیبی عوض شده بود و این برای ما خیلی عجیب بود
مامانجون: بیاین کنارم بشنید میخوام یک داستان بهتون بگم
کامیار: اخ جون داستان
همه دور مامانجون نشستیم
مامانجون: داستان ما درباره رضا و مریمه اینا تو یک روستا به شدت دور افتاده زندگی میکردن رضا از بچگی عاشق مریم میشه و خیلی هم دوسش داره ولی پدر مریم چون مریم خوشگل بوده کلی خواستگار پولدار از شهر داشته و خب به رضا نمداده یک روز رضا تصمیم میگیره به مادرش بگه ک بره با خانواده مریم صحبت کنه خانوادش با کلی دعوا میرین پیش پدر مریم
کامیار: وسط صحبتتون ببخشید یعنی مریم رضا پارنتر بودن
همه زدن زیر خنده
دریا: من الان یک سوال دارم بگم
مامانجون: بگو
دریا: مال سال چند بود این داستان
بهرام: بتوچه
همه زدن زیر خنده
مامانجون:مال قدیم خیلی قدیم
کمند: موقع پادشاه هاا
مامانجون: بله
.....
۷.۱k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.