۱۹
این ها واقعا از ته قلبش بودند ؟ متوجه قطرات اشکی روی گونه اش میریخت شدم . دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و اشک هایش را پاک کردم . از حرفهایش کمی بغضم گرفت . اون من رو دوست داشت ؟ این حرف ها واقعی بودند یا یه کابوس زیبا ؟
سوالات زیادی تو ذهنم بود ، ولی آیا من هم دوستش داشتم ؟
سرش را روی شونه ام میگذارد و گریه میکند . جوری گریه میکند که انگار عزیز ترینش را از دست داده است . من عاشقش نبودم ، شاید وابسته بودم ولی عشق ؟ دستم را لای موهایش میگذارم و نوازش میکنم .
در بین گریه چیز هایی میگوید که متوجه نمیشوم .
- لطفاً ترکم نکن .
محکم تر در آغوشش میگیرم . از آغوشم در می آید و اشک هایش را پاک میکند .
- ببخشید ، یه لحظه کنترلم رو از دست دادم .
لبخندی میزنم .
+ اشکالی نداره
روی مبل مینشیند و به کنارش اشاره میکند که بنشینم .
آیا هم صحبتی با او کار درستی بود ؟ نمیخواستم دلش را بشکنم ، شاید خودم هم خواهان کمی صحبت از ته دل بودم .
کنارش مینشینم .
- چرا بهم دروغ گفتی ؟
متعجب نگاهش میکنم .
+ منظورت چیه ؟
لبخندی میزند و موهایش را با دست کنار میدهد .
- در مورد خانوادت .!
تعجب میکنم . اون از کجا فهمیده بود دروغ گفتم ؟
+ تو .. از کجا ؟
- برادر ناتنیت بهم گفت .
لعنت بهت سان جی !
سرم را پایین میاندازم .
+ خب هیچکس از یه بچه ی پرورشگاهی خوشش نمیاد .
خودش را بهم کمی نزدیک میکند ، که این کمی آزارم میدهد .
- ولی من خیلی خوشم میاد ؛ برام تعریف کن !
سرم را بلند میکنم و به چشمهایش خیره شدم .
- دوست دارم در مورد هر چیزی که راجب تو هست بدونم ، تک به تک .
نفس عمیقی میکشم .
+ خب ، مادرم یه خانم خیلی تجملاتی بود که همیشه توی مهمونی بود . پدرم هم یه تاجر بود . اونها نمیخواستند من به دنیا بیام . وقتی به دنیا اومد ، به دست یک خدمتکار سالمند بزرگ شدم ، که اون شد بهترین دوستم . خیلی کم پدر و مادرم رو میدیدم . بعد از مرگ اون خدمتکار ، تو ۱۱ سالگیم من رو فرستادند پرورشگاه . بعضی وقتها فکر میکنم اگه میشناختمشون شاید ازشون خوشم می آمد !
دستی روی گونه ام میکشم . کی گریه ام گرفته بود ؟ دستانش را دورم حلقه میکند و من را در آغوش میکشد .
- لطفاً گریه نکن ، تحمل گریه ات رو ندارم .
صداش دارای بغض بود . متقابلا در آغوشش میگیرم . واقعا به این آغوش نیاز داشتم .
بعد از مدت نه چندان طولانی ای از آغوشش در میایم .
+ من دیگه برم .
از سر جایم بلند میشوم . از ته قلبم ازش ممنون بودم .
- ولی من هنوز جوابم را نگرفتم !.
مرسی از حمایتاتون 💜✨🤍🙃
این رو تو فرودگاه نوشتم ، دیگه احتمالا تا فردا نتونم بزارم .🥲🤗
سوالات زیادی تو ذهنم بود ، ولی آیا من هم دوستش داشتم ؟
سرش را روی شونه ام میگذارد و گریه میکند . جوری گریه میکند که انگار عزیز ترینش را از دست داده است . من عاشقش نبودم ، شاید وابسته بودم ولی عشق ؟ دستم را لای موهایش میگذارم و نوازش میکنم .
در بین گریه چیز هایی میگوید که متوجه نمیشوم .
- لطفاً ترکم نکن .
محکم تر در آغوشش میگیرم . از آغوشم در می آید و اشک هایش را پاک میکند .
- ببخشید ، یه لحظه کنترلم رو از دست دادم .
لبخندی میزنم .
+ اشکالی نداره
روی مبل مینشیند و به کنارش اشاره میکند که بنشینم .
آیا هم صحبتی با او کار درستی بود ؟ نمیخواستم دلش را بشکنم ، شاید خودم هم خواهان کمی صحبت از ته دل بودم .
کنارش مینشینم .
- چرا بهم دروغ گفتی ؟
متعجب نگاهش میکنم .
+ منظورت چیه ؟
لبخندی میزند و موهایش را با دست کنار میدهد .
- در مورد خانوادت .!
تعجب میکنم . اون از کجا فهمیده بود دروغ گفتم ؟
+ تو .. از کجا ؟
- برادر ناتنیت بهم گفت .
لعنت بهت سان جی !
سرم را پایین میاندازم .
+ خب هیچکس از یه بچه ی پرورشگاهی خوشش نمیاد .
خودش را بهم کمی نزدیک میکند ، که این کمی آزارم میدهد .
- ولی من خیلی خوشم میاد ؛ برام تعریف کن !
سرم را بلند میکنم و به چشمهایش خیره شدم .
- دوست دارم در مورد هر چیزی که راجب تو هست بدونم ، تک به تک .
نفس عمیقی میکشم .
+ خب ، مادرم یه خانم خیلی تجملاتی بود که همیشه توی مهمونی بود . پدرم هم یه تاجر بود . اونها نمیخواستند من به دنیا بیام . وقتی به دنیا اومد ، به دست یک خدمتکار سالمند بزرگ شدم ، که اون شد بهترین دوستم . خیلی کم پدر و مادرم رو میدیدم . بعد از مرگ اون خدمتکار ، تو ۱۱ سالگیم من رو فرستادند پرورشگاه . بعضی وقتها فکر میکنم اگه میشناختمشون شاید ازشون خوشم می آمد !
دستی روی گونه ام میکشم . کی گریه ام گرفته بود ؟ دستانش را دورم حلقه میکند و من را در آغوش میکشد .
- لطفاً گریه نکن ، تحمل گریه ات رو ندارم .
صداش دارای بغض بود . متقابلا در آغوشش میگیرم . واقعا به این آغوش نیاز داشتم .
بعد از مدت نه چندان طولانی ای از آغوشش در میایم .
+ من دیگه برم .
از سر جایم بلند میشوم . از ته قلبم ازش ممنون بودم .
- ولی من هنوز جوابم را نگرفتم !.
مرسی از حمایتاتون 💜✨🤍🙃
این رو تو فرودگاه نوشتم ، دیگه احتمالا تا فردا نتونم بزارم .🥲🤗
۴.۶k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.