جرعت و حقیقت ...part 17
رفتن داخل خونه که یهو دختر عمه ی کوک پرید بغلش و سفت چسبیده بود بهش
کارن: عشقم قراره ما باهم ازدواج کنیممم * لوس
کوک : کی گفته ؟ * جدی
کارن : همه میگن * لوس و عشوه
کوک : من زن دارم پس لطفا تا یه جور دیگه باهات رفتار نکردم برو اون ور * جدی
کارن : شوخی جالبی بود ولی تو فقط مال منی * عشوه
یونا: اهم اهم (مثلا سُلفه )
کارن : تو کی هستی ؟
کوک : دوس دخترمه
کارن : نه امکان نداره
کوک : الان که داره * جدی
کارن : در حال اشک تمساح ریختن *
عمه ی کوک : دختر قشنگم چته ؟ بیاین بشینین لطفا
عمه ی کوک یه چشم غره ی ترسناک به یونا میره
مادربزرگ کوک : شما دو تا واقعا با همین؟
کوک و یونا هم زمان : بله
مادربزرگ کوک : کوک بیا باهات حرف دارم
کوک : نمیشه همین جا بزنین ؟
مادر بزرگ کوک : نه
کوک : باشه
مادربزرگ و کوک رفتن عمه ی کوک و کارن یه جوری زل زده بودن به یونا که داشتن می خوردنش
مادربزرگ: مگه پدرت بهت نگفته * جدی و اخم
کوک : چیو * یه جوری که اصلا براش مهم نیس
مادربزرگ: این که قراره با کارن ازدواج کنی
کوک : گفته ولی من نمی کنم
مادربزرگ: حق اعتراض نداری * داد
کوک بی اهمیت رفت و دوباره کنار یونا نشست
عمه ی کوک : چند وقته با همین ؟
یونا : اوم یه ۵ سالی میشه
عمه ی کوک : قسط جدا شدن ندارید ؟
یونا : چرا باید جدا بشیم ؟
عمه ی کوک : چون کوک باید با کارن ازدواج کنه
یونا : هوم ... اما نمیکنه
عمه ی کوک : ...
لایک : ۱۷
کامنت: ۷
ببخشید دیر گزاشتم نتم مشکل داره
کارن: عشقم قراره ما باهم ازدواج کنیممم * لوس
کوک : کی گفته ؟ * جدی
کارن : همه میگن * لوس و عشوه
کوک : من زن دارم پس لطفا تا یه جور دیگه باهات رفتار نکردم برو اون ور * جدی
کارن : شوخی جالبی بود ولی تو فقط مال منی * عشوه
یونا: اهم اهم (مثلا سُلفه )
کارن : تو کی هستی ؟
کوک : دوس دخترمه
کارن : نه امکان نداره
کوک : الان که داره * جدی
کارن : در حال اشک تمساح ریختن *
عمه ی کوک : دختر قشنگم چته ؟ بیاین بشینین لطفا
عمه ی کوک یه چشم غره ی ترسناک به یونا میره
مادربزرگ کوک : شما دو تا واقعا با همین؟
کوک و یونا هم زمان : بله
مادربزرگ کوک : کوک بیا باهات حرف دارم
کوک : نمیشه همین جا بزنین ؟
مادر بزرگ کوک : نه
کوک : باشه
مادربزرگ و کوک رفتن عمه ی کوک و کارن یه جوری زل زده بودن به یونا که داشتن می خوردنش
مادربزرگ: مگه پدرت بهت نگفته * جدی و اخم
کوک : چیو * یه جوری که اصلا براش مهم نیس
مادربزرگ: این که قراره با کارن ازدواج کنی
کوک : گفته ولی من نمی کنم
مادربزرگ: حق اعتراض نداری * داد
کوک بی اهمیت رفت و دوباره کنار یونا نشست
عمه ی کوک : چند وقته با همین ؟
یونا : اوم یه ۵ سالی میشه
عمه ی کوک : قسط جدا شدن ندارید ؟
یونا : چرا باید جدا بشیم ؟
عمه ی کوک : چون کوک باید با کارن ازدواج کنه
یونا : هوم ... اما نمیکنه
عمه ی کوک : ...
لایک : ۱۷
کامنت: ۷
ببخشید دیر گزاشتم نتم مشکل داره
۹.۶k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.