سرنوشت اجتناب ناپذیر P10
از زبان یوکی
صداهای نامفهومی از خواب نه چندان راحتم بیدارم
کرد
سمت بالکن اتاقم رفتم و دیدم که لوکاس داره به سمت
در خروجی میره و شوهوا هم برای وایسوندنش جمله
صبر کن رو تکرار میکنه
جمله شوهوا خواب رو از سرم پروند و جای خوبی
جاگیر شدم تا به بقیه حرفشون گوش بدم
واقعا شوهوا حامله بود؟؟؟؟؟ شوکه کننده ترین حرفی
بود که تو ۱۸ سال عمرم شنیده بودم
احساس تاسف کردم و بعد از اینکه لوکاس گفت که
عاشق منه مهلت نداد و رفت
اونقدر درگیر بودم که نفهمیدم کی همه رفتن و مادرم
وارد اتاق شد
مامان یوکی_ یوکی جان!!! میدونم خیلی ناراحت و
شوکه ای ولی باور کن که بخاطر خودت بود که
زودتر نگفتم .... امتحاناتت شروع شده بود و م....
یوکی_ منو لوکاس قرار میذاریم ...
با چهره متعجبی نگاهم کرد
مامان یوکی_ چییییی؟؟! جدی میگی؟ همیشه جوری
رفتار میکردین که انگار فقط دوستین
یوکی_ مامان نمیشه ازدواج نکنی؟ خواهش میکنم..
25
مامان یوکی_ نمیتونم عزیزم ، واقعا متاسفم
میدونم خیلی سخته ولی خواهشمندم که لوکاس رو
فراموش کنی ..... شما هیچ جوره نمیتونین باهم باشین
بابای لوکاس اگه باخبر شه کاری میکنه تا آخر
عمرتون نتونین همو ببینین از ارث و سهام محرومش
میکنه..... منافع و آبروی خودش خیلی مهمتر از
خانوادشه
یوکی_ پس چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
اگه تمام این مسائلو بذاریم کنار ، من
مامان یوکی_
عاشقشم ...تو خیلی جوونی و قطعا در آینده آدمایی رو
مالقات میکنی که مطمئن میشی نیمه گمشدت لوکاس
نبوده ،اگه به فکر خودت نیستی به فکر لوکاس باش و
باهاش بهم بزن .... تو رو میفرستم پیش بابات پکن و
اونجا کنکورتو بده و هر جا خواستی برو ، در حال
حاضر موندن خیلی سخت تر از رفتنه
یوکی_ باشه میرم .....قطعا اگه بمونم شاهد اتفاقاتی
خواهم بود که اصلا خوشایند نیست و اگه با لوکاس
چشم تو چشم شم سختمه
مامان یوکی_ بهترین تصمیمو گرفتی
صداهای نامفهومی از خواب نه چندان راحتم بیدارم
کرد
سمت بالکن اتاقم رفتم و دیدم که لوکاس داره به سمت
در خروجی میره و شوهوا هم برای وایسوندنش جمله
صبر کن رو تکرار میکنه
جمله شوهوا خواب رو از سرم پروند و جای خوبی
جاگیر شدم تا به بقیه حرفشون گوش بدم
واقعا شوهوا حامله بود؟؟؟؟؟ شوکه کننده ترین حرفی
بود که تو ۱۸ سال عمرم شنیده بودم
احساس تاسف کردم و بعد از اینکه لوکاس گفت که
عاشق منه مهلت نداد و رفت
اونقدر درگیر بودم که نفهمیدم کی همه رفتن و مادرم
وارد اتاق شد
مامان یوکی_ یوکی جان!!! میدونم خیلی ناراحت و
شوکه ای ولی باور کن که بخاطر خودت بود که
زودتر نگفتم .... امتحاناتت شروع شده بود و م....
یوکی_ منو لوکاس قرار میذاریم ...
با چهره متعجبی نگاهم کرد
مامان یوکی_ چییییی؟؟! جدی میگی؟ همیشه جوری
رفتار میکردین که انگار فقط دوستین
یوکی_ مامان نمیشه ازدواج نکنی؟ خواهش میکنم..
25
مامان یوکی_ نمیتونم عزیزم ، واقعا متاسفم
میدونم خیلی سخته ولی خواهشمندم که لوکاس رو
فراموش کنی ..... شما هیچ جوره نمیتونین باهم باشین
بابای لوکاس اگه باخبر شه کاری میکنه تا آخر
عمرتون نتونین همو ببینین از ارث و سهام محرومش
میکنه..... منافع و آبروی خودش خیلی مهمتر از
خانوادشه
یوکی_ پس چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
اگه تمام این مسائلو بذاریم کنار ، من
مامان یوکی_
عاشقشم ...تو خیلی جوونی و قطعا در آینده آدمایی رو
مالقات میکنی که مطمئن میشی نیمه گمشدت لوکاس
نبوده ،اگه به فکر خودت نیستی به فکر لوکاس باش و
باهاش بهم بزن .... تو رو میفرستم پیش بابات پکن و
اونجا کنکورتو بده و هر جا خواستی برو ، در حال
حاضر موندن خیلی سخت تر از رفتنه
یوکی_ باشه میرم .....قطعا اگه بمونم شاهد اتفاقاتی
خواهم بود که اصلا خوشایند نیست و اگه با لوکاس
چشم تو چشم شم سختمه
مامان یوکی_ بهترین تصمیمو گرفتی
۶۰۹
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.