(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۱۶
پادشاه رو صندلی پادشاهی اش نشست و ملکه آلیس روبه رو اش نشستن
پادشاه: من میخواستم باهاتون راجب مسئولیه مهمی حرف بزنم
ملکه : پادشاه چیزیشده
آلیس: مادر آرام باشید پدر بگید چیشده
پادشاه : آلیس میدانی وقتی دخترمان آلیس به دنیا آماده بود ما با پادشاه انگلیس احدی بسته بودیم که دختر و پسر ما ازدواج کنن اما آلیس....
ملکه : یعنی وقتش رسیده
آلیس جدی گفت
آلیس: پدر لطفا با آرامش و راحت حرفاتون را بزنید
پادشاه با بغض اش گرفته بود دوباره شروع به حرف زدن کردن
پادشاه: دختر ما آلیس از دنیا رفت و این ازدواج جاری نشد .. و پادشاه انگلیس دوست صمیمی من هست او مجبور شد... که شاهدخت ایتالیا با شاهزاده جونکوک ازدواج بکنن من وقتی دخترم را از دست دادم پادشاه انگلیس در غم ما شریک بودن
و میدانی آن لطف آن ها را نمیتوانم فراموش کنم
وقتی دخترم را از دست دادم دیگر فکر کردم زنده نمی مانم زندگیم ام سیاه شد تا اینکه ترو پیدا کردیم همه کشور ها این را میدادن و به همه گفته ام که دختری را پیدا کروم که شبیح به دخترم هست ..
آلیس: پدر راحت تر حرف بزنید هیچ اشکالی نداره
پادشاه: ...همسر شاهزاده جونکوک دیروز از دنیا رفتن سر ز *ایمان کرده از دینا رفتن و ازم میخواهن تا تو و شاهزاده ازدواج کنید
آلیس بفضاش گرفته بود این چیشد چرا اینجوری شد مگرمن زندگی خوبی رو نداشتم... اما باید حرف منطقی را بزنم
آلیس: پدر چرا خودتون رو ازیت میکنم از همان اول میگفتین که معضوع چی هست
ملکه: نه ... نه من دخترم را تازه پیدا کردم
ملکه بغض تو گلوش بلخره به بیرون راه شد و شروع به گریه کردن کرد آلیس زود ملکه را در اوغوش اش گرفت و گفت
آلیس: مادر پدر من شما هستی من دختر بیکس کار بودم ولی شما جایگاهی بهم دادین که هیچ دختری نصیب اش نشد پس حرف شما حرف منم هست
پدر اینکه چیزی نیست برایش جونمم میدم پس لطفا مادر جان تو هم گریه نکن
ملکه : من تازه .... ترو ... پیدا کردم ...
پادشاه از رو صندلی اش بلند شد و سمت آلیس رفت و آلیس را در اوغش خودش گرفت و اشک هایش جاری شد
پادشاه: قول میدم که خوشبخت میشی
ملکه : چرا باید .... از پیشه .. مان بره ...
آلیس: خیلی دوستون دارم
پادشاه: دختر باهوش من تصمیم درستی گرفتی ...
آلیس ملکه را از اوغش خودش بیرون کشید و از اوغوش پادشاه هم بیرون رفت و از رو صندلی بلند شد گفت
آلیس : خوب من بروم درس های جدیدم را بخوانم راجبه تازه عروس بودنم
آلیس سمت در قدم برداشت و از اتاق خارج شد به در تکیه داد بغض تو گلو اش ازیت اش میکرد و اشک هایش جاری رو گونه هایش شد آلیس دست اش را رو دهان اش گذاشت تا صدایه گریه هایش رو نشون
پادشاه سمت در رفت دست اش را رو دستگیره در گذاشت اما با صدیاه گریه های آرام آلیس خودش هم گریه اش گرفت
آلیس پوشته در ایستاده بود و فقد گریه میکرد .....
《》《》《》《》《》《》《》《》
جونکوک با اجله پوشت در اتاق پدرشایستاد و به خدمه گفت
جونکوک: حضورم را علام کن
خدمه وارد اتاق شد و بعد از چند مین از اتاق خارج شد اجازه رفتن به اتاق را داد شاهزاده جونکوک با عصبانیت وارد اتاق پدر شد
جونکوک: پادشاه باید حرف بزنیم
پادشاه: بنشین
جونکوک با عصبانیت نشست و شروع به حرف زدن کرد
جونکوک: آیا این درست هست که من باید با شاهدخت فرانسه ازدواج کنم
پادشاه: بله درست هست
جونکوک: آما آخه چرا با کسی که نمیشناسم ازدواج کنم اونم فقد ۱۸ سال هست
پادشاه: تو باید ازدواج کنی کشور ما به وارس احتیاج داره
جونکوک: دخترم تاز دیروز به دنیا آماده تازشم دختر و پسر چه فرقی دارد هم دختر میتونه وليعهد باشه هم پسر
پادشاه عصبی ببند شد و سمت پسرش رفت
پادشاه: شاهزاده جونکوک تو باید با شاهدخت فرانسه ازدواج کنی
جونکوک: من با دختر ۱۸ ساله ازدواج نمیکنم
پادشاه: حرف حرف منه پس میگم باید باهاش ازدواج کنی ..
@h41766101
پارت ۱۶
پادشاه رو صندلی پادشاهی اش نشست و ملکه آلیس روبه رو اش نشستن
پادشاه: من میخواستم باهاتون راجب مسئولیه مهمی حرف بزنم
ملکه : پادشاه چیزیشده
آلیس: مادر آرام باشید پدر بگید چیشده
پادشاه : آلیس میدانی وقتی دخترمان آلیس به دنیا آماده بود ما با پادشاه انگلیس احدی بسته بودیم که دختر و پسر ما ازدواج کنن اما آلیس....
ملکه : یعنی وقتش رسیده
آلیس جدی گفت
آلیس: پدر لطفا با آرامش و راحت حرفاتون را بزنید
پادشاه با بغض اش گرفته بود دوباره شروع به حرف زدن کردن
پادشاه: دختر ما آلیس از دنیا رفت و این ازدواج جاری نشد .. و پادشاه انگلیس دوست صمیمی من هست او مجبور شد... که شاهدخت ایتالیا با شاهزاده جونکوک ازدواج بکنن من وقتی دخترم را از دست دادم پادشاه انگلیس در غم ما شریک بودن
و میدانی آن لطف آن ها را نمیتوانم فراموش کنم
وقتی دخترم را از دست دادم دیگر فکر کردم زنده نمی مانم زندگیم ام سیاه شد تا اینکه ترو پیدا کردیم همه کشور ها این را میدادن و به همه گفته ام که دختری را پیدا کروم که شبیح به دخترم هست ..
آلیس: پدر راحت تر حرف بزنید هیچ اشکالی نداره
پادشاه: ...همسر شاهزاده جونکوک دیروز از دنیا رفتن سر ز *ایمان کرده از دینا رفتن و ازم میخواهن تا تو و شاهزاده ازدواج کنید
آلیس بفضاش گرفته بود این چیشد چرا اینجوری شد مگرمن زندگی خوبی رو نداشتم... اما باید حرف منطقی را بزنم
آلیس: پدر چرا خودتون رو ازیت میکنم از همان اول میگفتین که معضوع چی هست
ملکه: نه ... نه من دخترم را تازه پیدا کردم
ملکه بغض تو گلوش بلخره به بیرون راه شد و شروع به گریه کردن کرد آلیس زود ملکه را در اوغوش اش گرفت و گفت
آلیس: مادر پدر من شما هستی من دختر بیکس کار بودم ولی شما جایگاهی بهم دادین که هیچ دختری نصیب اش نشد پس حرف شما حرف منم هست
پدر اینکه چیزی نیست برایش جونمم میدم پس لطفا مادر جان تو هم گریه نکن
ملکه : من تازه .... ترو ... پیدا کردم ...
پادشاه از رو صندلی اش بلند شد و سمت آلیس رفت و آلیس را در اوغش خودش گرفت و اشک هایش جاری شد
پادشاه: قول میدم که خوشبخت میشی
ملکه : چرا باید .... از پیشه .. مان بره ...
آلیس: خیلی دوستون دارم
پادشاه: دختر باهوش من تصمیم درستی گرفتی ...
آلیس ملکه را از اوغش خودش بیرون کشید و از اوغوش پادشاه هم بیرون رفت و از رو صندلی بلند شد گفت
آلیس : خوب من بروم درس های جدیدم را بخوانم راجبه تازه عروس بودنم
آلیس سمت در قدم برداشت و از اتاق خارج شد به در تکیه داد بغض تو گلو اش ازیت اش میکرد و اشک هایش جاری رو گونه هایش شد آلیس دست اش را رو دهان اش گذاشت تا صدایه گریه هایش رو نشون
پادشاه سمت در رفت دست اش را رو دستگیره در گذاشت اما با صدیاه گریه های آرام آلیس خودش هم گریه اش گرفت
آلیس پوشته در ایستاده بود و فقد گریه میکرد .....
《》《》《》《》《》《》《》《》
جونکوک با اجله پوشت در اتاق پدرشایستاد و به خدمه گفت
جونکوک: حضورم را علام کن
خدمه وارد اتاق شد و بعد از چند مین از اتاق خارج شد اجازه رفتن به اتاق را داد شاهزاده جونکوک با عصبانیت وارد اتاق پدر شد
جونکوک: پادشاه باید حرف بزنیم
پادشاه: بنشین
جونکوک با عصبانیت نشست و شروع به حرف زدن کرد
جونکوک: آیا این درست هست که من باید با شاهدخت فرانسه ازدواج کنم
پادشاه: بله درست هست
جونکوک: آما آخه چرا با کسی که نمیشناسم ازدواج کنم اونم فقد ۱۸ سال هست
پادشاه: تو باید ازدواج کنی کشور ما به وارس احتیاج داره
جونکوک: دخترم تاز دیروز به دنیا آماده تازشم دختر و پسر چه فرقی دارد هم دختر میتونه وليعهد باشه هم پسر
پادشاه عصبی ببند شد و سمت پسرش رفت
پادشاه: شاهزاده جونکوک تو باید با شاهدخت فرانسه ازدواج کنی
جونکوک: من با دختر ۱۸ ساله ازدواج نمیکنم
پادشاه: حرف حرف منه پس میگم باید باهاش ازدواج کنی ..
@h41766101
۱.۱k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.