ندیمه عمارت p:¹¹
برگشتم سمت لیا که چشماش نگران بود...
لنا:بیا بریم ... نمیخواد بهش فکر کنی...من که گفتم...
هامین:لیا مغزم درگیره نمی تونم..هر بار از درون میمیرم و زنده میشم وقتی چیزی در باره اون زن میشنوم ...نمی دونم تا کی باید این حس مزخرف و تحمل کنم.. نمیشه تا نفهمم یه چیزایی و نمی تونم
لیا مضطرب نگاهی به من کرد و بعد به در ...اروم سمتم اومد وقتی کنار در ایستاد خم شد و چیزی و از زیر در برداشت و با قرار گرفتنش جلوی من نگام رفت روش...
لنا:بگیرش... اگه این تنها راهشه ..فقط بهم قول بده که توی این راه اسیب نمی بینی!.
اروم سر تکون دادم و پیشونیشو بوسیدم ...کلید توی دستشو سریع توی قفل در کردم و با یه بار چرخوندن اروم بازش کردم و وارد اتاق شدم ... لیا هم پشت سرم اومد داخل و اروم در بست...با ورود به اتاق اولین چیزی که دیدم یه تخت بزرگ با رو تختی مشکی بود ..یه کمد مشکی...کنسول مشکی ...اینه مشکی که روش خاک نشسته بود....یه اتاقه کاملا مشکی...از بابا غیر این توقع نداشتم!...اروم قدمی برداشتم سمت تخت ...لمسش کردم و پایینش نشستم...اول از همه کشوی کنار تخت و گشتم اما چیزی نبود..یعنی چیزی که میخواستم نبود... انگار دنبال یه نشونه بود دونه به دونه کشو ها رو گشتم اما هیچی به هیچی از جام پاشدم سمت کمد رفتم و درشو باز کردم که چشمم به یه عده لباس افتاد ...لباس هایی دخترونه ای ..اروم دست کشیدم روشون و لمسشون کردم...
لیا:اینا...مال خاله ا/ت..
دستمو کشیدم و چشم روشون بستم و در کمد و رو هم گذاشتم که حضور لیا رو کنارم حس کردم...با حس دستش روی شونم دستی به صورتم کشیدم و برگشتم سمتش...
لیا:من میدونم دنبال چی هستی...شاید یه ذره خود خواه بوده باشم که دلم میخواست با نفهمیدن اصل ماجرا ...نزارم غصه بخوری...جلوی ورود ناراحتی و غم و به زندگیت بگیرم...ولی الان اینطور فک نمیکنم...این زندگی توئه نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه ولی میدونم دیر یا زود باهاش مواجه میشی ...
دستمو کشید و جلوی کنسول وایستاد با کشیدن کشو کلید ریزی و ازش بیرون کشید و به سمت تخت رفت و با فشار نشوندم روی تخت و خم شد و کلید و زیر تخت فرو برد و با چرخوندنش یه کشوی مخفی برون کشید ...چشم ریز کردم تا چیزی که داخلشو ببینم ....یه کتاب!...با برداشتنش اروم کنارم نشست...
لیا:ترجیح میدم خودم با چیزی که میخوای رو به روت کنم تا از کسی دیگه ای بشنوی....
نگاهی به کتاب توی دستش کرد و گفت:این سر رسید خاله ا/ت انگار که یه چیز ارزش مند و فراموش کرده با خودش ببره...چیزایی توش نوشته شد از زندگی اش ...از سختی های که کشید...از لذت های که از این زندگی برد و از حرفای نگفته اش....بخشی از این سر رسید خاطراته مادرته...بخشی دیگه اش خاطرات مادر بزرگت...یعنی مامان خاله ا/ت...
نگاهش و کشید بالا و توی چشمام نگاه کرد ...
لیا:من این سر رسید و بهت میدم ولی میخوام اول قصه من و بشنوی!
اخم مبهمی کردم و گفتم:قصه...منظورت چیه...
لیا:هامین... حرفایی که میخوام بهت بزنم چیزی جز واقعیت نیست ازت میخوام عاقلانه برخورد کنی!...
فقط تونستم اخم مبهم ریز سر تکون بدم چون از حرفاش چیزی حالیم نمی شد!
لیا نفسشو بیرون دادم سعی کرد با ارامش شروع کنه...چشم بسته و با شروع حرف اروم بازشون کرد و نگاهش و توی چشمام قفل کرد ...انکار که میخواست تاثیر این حرفا رو عمیق روی ذهنم بکاره!...
لیا:روزی روزگاری...دوتا دختر ..ندیمه های یه عمارت بزرگ ..که از قضا دوستای صمیمی بودن با تصمیم ناگهانی خانم خونه مجبور میشن که بار و بندیلشون و جمع کنن و از اون عمارت با اون همه شکوه و عظمت که سال ها اونجا قد کشیدن و بزرگ شدن ...پا به یه عمارت جدید بزارن....عمارتی که صاحبش و به اسم ارباب زاده میشناختن و کسی نبود که ازش حساب نبره و جرات داشته باشه توی روش وایسته!...اربابی که حرف پشتش زیاد بود اما اینکه راسته یا دوروغ و هیچکس خبر نداشت...اخه چطور یه ادم میتونست سنگ دل باشه؟.....بعضیا میگفتن مرگ مادرشو دیده..خیلیا میگفتن خیانت دیده...عده ای هم فکر میکردن این از ذات کثیفشه!....اما واقعا کی درست میگفت؟....
لنا:بیا بریم ... نمیخواد بهش فکر کنی...من که گفتم...
هامین:لیا مغزم درگیره نمی تونم..هر بار از درون میمیرم و زنده میشم وقتی چیزی در باره اون زن میشنوم ...نمی دونم تا کی باید این حس مزخرف و تحمل کنم.. نمیشه تا نفهمم یه چیزایی و نمی تونم
لیا مضطرب نگاهی به من کرد و بعد به در ...اروم سمتم اومد وقتی کنار در ایستاد خم شد و چیزی و از زیر در برداشت و با قرار گرفتنش جلوی من نگام رفت روش...
لنا:بگیرش... اگه این تنها راهشه ..فقط بهم قول بده که توی این راه اسیب نمی بینی!.
اروم سر تکون دادم و پیشونیشو بوسیدم ...کلید توی دستشو سریع توی قفل در کردم و با یه بار چرخوندن اروم بازش کردم و وارد اتاق شدم ... لیا هم پشت سرم اومد داخل و اروم در بست...با ورود به اتاق اولین چیزی که دیدم یه تخت بزرگ با رو تختی مشکی بود ..یه کمد مشکی...کنسول مشکی ...اینه مشکی که روش خاک نشسته بود....یه اتاقه کاملا مشکی...از بابا غیر این توقع نداشتم!...اروم قدمی برداشتم سمت تخت ...لمسش کردم و پایینش نشستم...اول از همه کشوی کنار تخت و گشتم اما چیزی نبود..یعنی چیزی که میخواستم نبود... انگار دنبال یه نشونه بود دونه به دونه کشو ها رو گشتم اما هیچی به هیچی از جام پاشدم سمت کمد رفتم و درشو باز کردم که چشمم به یه عده لباس افتاد ...لباس هایی دخترونه ای ..اروم دست کشیدم روشون و لمسشون کردم...
لیا:اینا...مال خاله ا/ت..
دستمو کشیدم و چشم روشون بستم و در کمد و رو هم گذاشتم که حضور لیا رو کنارم حس کردم...با حس دستش روی شونم دستی به صورتم کشیدم و برگشتم سمتش...
لیا:من میدونم دنبال چی هستی...شاید یه ذره خود خواه بوده باشم که دلم میخواست با نفهمیدن اصل ماجرا ...نزارم غصه بخوری...جلوی ورود ناراحتی و غم و به زندگیت بگیرم...ولی الان اینطور فک نمیکنم...این زندگی توئه نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه ولی میدونم دیر یا زود باهاش مواجه میشی ...
دستمو کشید و جلوی کنسول وایستاد با کشیدن کشو کلید ریزی و ازش بیرون کشید و به سمت تخت رفت و با فشار نشوندم روی تخت و خم شد و کلید و زیر تخت فرو برد و با چرخوندنش یه کشوی مخفی برون کشید ...چشم ریز کردم تا چیزی که داخلشو ببینم ....یه کتاب!...با برداشتنش اروم کنارم نشست...
لیا:ترجیح میدم خودم با چیزی که میخوای رو به روت کنم تا از کسی دیگه ای بشنوی....
نگاهی به کتاب توی دستش کرد و گفت:این سر رسید خاله ا/ت انگار که یه چیز ارزش مند و فراموش کرده با خودش ببره...چیزایی توش نوشته شد از زندگی اش ...از سختی های که کشید...از لذت های که از این زندگی برد و از حرفای نگفته اش....بخشی از این سر رسید خاطراته مادرته...بخشی دیگه اش خاطرات مادر بزرگت...یعنی مامان خاله ا/ت...
نگاهش و کشید بالا و توی چشمام نگاه کرد ...
لیا:من این سر رسید و بهت میدم ولی میخوام اول قصه من و بشنوی!
اخم مبهمی کردم و گفتم:قصه...منظورت چیه...
لیا:هامین... حرفایی که میخوام بهت بزنم چیزی جز واقعیت نیست ازت میخوام عاقلانه برخورد کنی!...
فقط تونستم اخم مبهم ریز سر تکون بدم چون از حرفاش چیزی حالیم نمی شد!
لیا نفسشو بیرون دادم سعی کرد با ارامش شروع کنه...چشم بسته و با شروع حرف اروم بازشون کرد و نگاهش و توی چشمام قفل کرد ...انکار که میخواست تاثیر این حرفا رو عمیق روی ذهنم بکاره!...
لیا:روزی روزگاری...دوتا دختر ..ندیمه های یه عمارت بزرگ ..که از قضا دوستای صمیمی بودن با تصمیم ناگهانی خانم خونه مجبور میشن که بار و بندیلشون و جمع کنن و از اون عمارت با اون همه شکوه و عظمت که سال ها اونجا قد کشیدن و بزرگ شدن ...پا به یه عمارت جدید بزارن....عمارتی که صاحبش و به اسم ارباب زاده میشناختن و کسی نبود که ازش حساب نبره و جرات داشته باشه توی روش وایسته!...اربابی که حرف پشتش زیاد بود اما اینکه راسته یا دوروغ و هیچکس خبر نداشت...اخه چطور یه ادم میتونست سنگ دل باشه؟.....بعضیا میگفتن مرگ مادرشو دیده..خیلیا میگفتن خیانت دیده...عده ای هم فکر میکردن این از ذات کثیفشه!....اما واقعا کی درست میگفت؟....
۱۴۱.۲k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.