عشق زمستانی قسمت ۹
و با خجالت گفتم
آسلی:ببخشید ترسوندمتون
هیون:مشکلی نیست
آسلی:یه سوال داشتم
هیون:بفرمایید
آسلی:شما من رو نجات دادید درسته
هیون دیشب رو یادش اومد
هیون:ام خب من دیگه باید برم هیون میخواست بره سمت در که
آسلی:صبر کنید
هیون وایساد و نگاهم کرد
آسلی:شما هنوز صبحانه نخوردید لطفا بیاید یه چیزی بخورید
هیون کمی فکر کرد و قبول کرد وقتی رفتیم توی آشپز خونه هردومون تعجب کردیم
آقای شین:صبحتون بخیر پرنده های من
آسلی:اعا آقای شین شما.....
آقای شین:بله من صبحانه رو آماده کردم تا شما کمی استراحت کنید نوشجانتون من دیگه باید برم مغازه رو باز کنم
منوتا برگشتم با هیون چند ثانیه چشم تو چشم شدیم و هیون برای اینکه بحث رو عوض کنه
هیون:ام من میرم بدرقشون کنم
من خشکم زد هیون رفت و اقای شین رو داشت بدرقه میکرد
آقای شین:پسرم حرفام رو خوب یادت باشه مراقبش باش
هیون:بله چشم
آقای شین رفت و هیون اومد هیون تعجب کرده بود
هیون:اسمش آقای شین بود؟؟
من با خنده سرتکون دادم
هیون:اون گفت پرنده های من؟؟؟
من خندیدم
هیون:وایسا این یعنی چی یا این صبحانه
آسلی با خنده:هههههه بیا صبحانه بخوریم ولش کن
بعد صبحانه هیون میخواست بره
آسلی:وایسا لطفا
هیون نگاهم کرد
آسلی:بابت دیشب ازت ممنونم اگر تو نبودی نجات پیدا نمیکردم
هیون:اها خواهش میکنم و اگر آقای شین هم نبود منم نمیتونستم کمک کنم
منم لبخندی زد که چشمم به سرو وضع هیون افتاد
هیون میخواست بره
آسلی:وایسا
(خودم داشت خندم میگرفت)
هیون:آه دوباره چیه
آسلی:ببخشید
هیون:همین
هیون داشت رفت سمت در
آسلی:اوپاااا
هیون دیگه تحمل نداشت و برگشت به سمتم و منو برد گوشه ی دیوار و دستش رو گذاشت کنارم ما بهم خیره شدیم
هیون:همین الان بگو چی شده چی میخوای
آسلی:ام خب راستش ازت میخوام باهام بیای یه جایی
آسلی:ببخشید ترسوندمتون
هیون:مشکلی نیست
آسلی:یه سوال داشتم
هیون:بفرمایید
آسلی:شما من رو نجات دادید درسته
هیون دیشب رو یادش اومد
هیون:ام خب من دیگه باید برم هیون میخواست بره سمت در که
آسلی:صبر کنید
هیون وایساد و نگاهم کرد
آسلی:شما هنوز صبحانه نخوردید لطفا بیاید یه چیزی بخورید
هیون کمی فکر کرد و قبول کرد وقتی رفتیم توی آشپز خونه هردومون تعجب کردیم
آقای شین:صبحتون بخیر پرنده های من
آسلی:اعا آقای شین شما.....
آقای شین:بله من صبحانه رو آماده کردم تا شما کمی استراحت کنید نوشجانتون من دیگه باید برم مغازه رو باز کنم
منوتا برگشتم با هیون چند ثانیه چشم تو چشم شدیم و هیون برای اینکه بحث رو عوض کنه
هیون:ام من میرم بدرقشون کنم
من خشکم زد هیون رفت و اقای شین رو داشت بدرقه میکرد
آقای شین:پسرم حرفام رو خوب یادت باشه مراقبش باش
هیون:بله چشم
آقای شین رفت و هیون اومد هیون تعجب کرده بود
هیون:اسمش آقای شین بود؟؟
من با خنده سرتکون دادم
هیون:اون گفت پرنده های من؟؟؟
من خندیدم
هیون:وایسا این یعنی چی یا این صبحانه
آسلی با خنده:هههههه بیا صبحانه بخوریم ولش کن
بعد صبحانه هیون میخواست بره
آسلی:وایسا لطفا
هیون نگاهم کرد
آسلی:بابت دیشب ازت ممنونم اگر تو نبودی نجات پیدا نمیکردم
هیون:اها خواهش میکنم و اگر آقای شین هم نبود منم نمیتونستم کمک کنم
منم لبخندی زد که چشمم به سرو وضع هیون افتاد
هیون میخواست بره
آسلی:وایسا
(خودم داشت خندم میگرفت)
هیون:آه دوباره چیه
آسلی:ببخشید
هیون:همین
هیون داشت رفت سمت در
آسلی:اوپاااا
هیون دیگه تحمل نداشت و برگشت به سمتم و منو برد گوشه ی دیوار و دستش رو گذاشت کنارم ما بهم خیره شدیم
هیون:همین الان بگو چی شده چی میخوای
آسلی:ام خب راستش ازت میخوام باهام بیای یه جایی
۲.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.