part ◇²⁵
چشمان خمار تو
سارا ویو: وقتی ارباب و کوک داشتن باهم صحبت میکردن همش به من اشاره و نگاه میکردن، نمیدونم چرا ، نگران شدم. کاشکی ا/ت الان پیشم بود . وقتی ام که کوک داشت میرفت باز نگاهای سنگینشو رو خودم حس میکردم.
یونگی ویو: بعد از اینکه کوک رفت پاشدم و رفتم سمت اتاقم درو آروم باز کردم که اگه یه وقت ا/ت خواب بود بیدار نشه ، درو باز کردم و ، حدسم درست بود اون خواب بود ، اومدم تو و درو اروم بستم و رفتم لباسامو عوض کردم ، بعد رفتم نشستم رو تخت ، با ، بالا پایین شدن تخت ا/ت بیدار شد و سریع نشست ، خیلی لب تخت بود بخاطر همین نزدیک بود بیوفته که سریع دستشو گرفتم کشیدمش سمت خودمو بغلش کردم و پیشنونیشو بوس کردم و گفتم:
یونگی: چرا انقد لب تخت میشینی ممکن بود بیوفتی
بعد خواست خودشو از تو بغلم بیاره بیرون که گفتم:
یونگی: چرا همش میخوای از دستم فرار کنی
ا/ت: میشه ولم کنی
یونگی: اول جواب سوالمو بده بعد ولت میکنم
ا/ت: من... من فرار نمیکنم
یونگی: که این طور
راوی: بعد از اینکه یونگی جملشو تموم کرد لباشو کبوند رو لبای ا/ت و شروع کرد به بوسیدنش ، یونگی که دید ا/ت هم کاری نمیکنه لب ا/تو گاز گرفت به این معنی که همکاری کن ا/ت یه ناله ریزی کرد و بعد از سر ناچاری با یونگی همکاری کرد. بوسه طولانی بود که ا/ت خسته میشه و سیع میکنه که یونگی رو از خودش جدا کنه که همون لحظه یونگی لباسای ا/تو خودشو در میاره و....
یک ساعت و نیم بعد...
ا/ت: ارباب میشه لطفا تمومش کنید
یونگی: تا وقتی که اسممو نگی نه
ا/ت: یونگی میشه تمومش کنی
یونگی: بگو یونگی عزیزم
ا/ت: ....
یونگی: گفتم بگو
ا/ت: یونگی عزیزم میشه تمومش کنی
راوی: یونگی ا/تو بوس کرد و کنارش دراز کشید و اونو گرفت تو بغلش و گفت :
یونگی: خیلی دوست دارم
نیم ساعت بعد....
اجوما: شام امادس
راوی: یونگی و ا/ت لباساشونو پوشیدن و از اتاق اومدن بیرون و رسیدن لب پله ها و ا/ت همونجا وایساد
یونگی: چی شد نمیتونی بیای
ا/ت: نه نمیتونم
راوی: یونگی ا/تو گرفت بغلش و اونو از پله ها آورد پایین و بعد رفتن که پشت میز بشینن یونگی نشست و به ا/ت اشاره کرد که بیاد پیشش بشینه ، ا/ت یکم وایساد و بعد رفت نشست پیش یونگی .
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
سارا ویو: وقتی ارباب و کوک داشتن باهم صحبت میکردن همش به من اشاره و نگاه میکردن، نمیدونم چرا ، نگران شدم. کاشکی ا/ت الان پیشم بود . وقتی ام که کوک داشت میرفت باز نگاهای سنگینشو رو خودم حس میکردم.
یونگی ویو: بعد از اینکه کوک رفت پاشدم و رفتم سمت اتاقم درو آروم باز کردم که اگه یه وقت ا/ت خواب بود بیدار نشه ، درو باز کردم و ، حدسم درست بود اون خواب بود ، اومدم تو و درو اروم بستم و رفتم لباسامو عوض کردم ، بعد رفتم نشستم رو تخت ، با ، بالا پایین شدن تخت ا/ت بیدار شد و سریع نشست ، خیلی لب تخت بود بخاطر همین نزدیک بود بیوفته که سریع دستشو گرفتم کشیدمش سمت خودمو بغلش کردم و پیشنونیشو بوس کردم و گفتم:
یونگی: چرا انقد لب تخت میشینی ممکن بود بیوفتی
بعد خواست خودشو از تو بغلم بیاره بیرون که گفتم:
یونگی: چرا همش میخوای از دستم فرار کنی
ا/ت: میشه ولم کنی
یونگی: اول جواب سوالمو بده بعد ولت میکنم
ا/ت: من... من فرار نمیکنم
یونگی: که این طور
راوی: بعد از اینکه یونگی جملشو تموم کرد لباشو کبوند رو لبای ا/ت و شروع کرد به بوسیدنش ، یونگی که دید ا/ت هم کاری نمیکنه لب ا/تو گاز گرفت به این معنی که همکاری کن ا/ت یه ناله ریزی کرد و بعد از سر ناچاری با یونگی همکاری کرد. بوسه طولانی بود که ا/ت خسته میشه و سیع میکنه که یونگی رو از خودش جدا کنه که همون لحظه یونگی لباسای ا/تو خودشو در میاره و....
یک ساعت و نیم بعد...
ا/ت: ارباب میشه لطفا تمومش کنید
یونگی: تا وقتی که اسممو نگی نه
ا/ت: یونگی میشه تمومش کنی
یونگی: بگو یونگی عزیزم
ا/ت: ....
یونگی: گفتم بگو
ا/ت: یونگی عزیزم میشه تمومش کنی
راوی: یونگی ا/تو بوس کرد و کنارش دراز کشید و اونو گرفت تو بغلش و گفت :
یونگی: خیلی دوست دارم
نیم ساعت بعد....
اجوما: شام امادس
راوی: یونگی و ا/ت لباساشونو پوشیدن و از اتاق اومدن بیرون و رسیدن لب پله ها و ا/ت همونجا وایساد
یونگی: چی شد نمیتونی بیای
ا/ت: نه نمیتونم
راوی: یونگی ا/تو گرفت بغلش و اونو از پله ها آورد پایین و بعد رفتن که پشت میز بشینن یونگی نشست و به ا/ت اشاره کرد که بیاد پیشش بشینه ، ا/ت یکم وایساد و بعد رفت نشست پیش یونگی .
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۱۶۴.۳k
۰۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.