درخواستی
#درخواستی
پارت¹⁰
استرس تو کل سلول های بدنش نفوذ کرده بود پشت در اتاق عمل رژه میرفت
نیم ساعت گذشته و یونگی یه لحظه هم ننشسته بود:
:یونگی؟!
برگشت به پشت سرش نگاه کرد...درسته جو سوهو همکار و همچنین رقیبش!هیچکدوم از همدیگه خوششون نمیومد ولی جو سوهو پرو تر از این حرفا بود
_آقای جو؟!شما اینجا چیکار میکنید؟!
: درباره حادثه امروز شنیدم واسه بازجویی اومدم..ببینم دختره حالش چطوره؟!
_هنوز تو اتاق عمله..خودم رسیدگی میکردم لازم نبود بیای!
نزدیک یونگی رفت و دستشو روی شونش انداخت
:این چه حرفیه رفیق معلومه که لازم بود بیام(نیشخند)
یونگی با نگاهی کاملا خنثی به پرویی آدم کنارش نگاه میکرد همین که میخواست حرفی نثارش کنه دکتر از اتاق عمل بیرون امد...دست سوهو رو از روی شونش پس زد و به سمت دکتر رفت:
_دکتر؟!حالش چطوره؟!
دکتر:نگران نباشید خطری تهدیدش نمیکنه چندتا بخیه زدیم الان حالشون خوبه الان به بخش منتقلش میکنیم به استراحت نیاز دارن تا حالشون کاملا خوب بشه
_خیلی ممنون آقای دکتر...کی میتونیم ازشون بازجویی کنیم؟
دکتر:الان بیهوشه بعد از اینکه به هوش اومدن اگر حالشون مساعد بود میتونید ازشون بازجویی کنید
_باشه بازم ممنونم آقای دکتر
دکتر: خواهش میکنم
دخترک رو به بخش منتقل کردن یونگی و سوهو پشت پنجره شیشهای اتاق منتظر به هوش اومدن دخترِ کوچولو و ظریفی که روبهرو شون مثل فرشته ها خوابیده بود ایستاده بودن ولی هیچ کدومشون نمیدونستن اون دختر
«شیطانی در جلد فرشته بود!»
هیچوقت نباید آدما رو از روی ظاهر قضاوت کرد!
:خوشگله!
_چیزی گفتی؟
:دختره رو میگم خیلی خوشگله ها! نگاش کن حیفه دختر به این زیبایی روی تخت بیمارستان خوابیده(نیشخند)
یونگی میدونست سوهو چه آدم هیز و کثیفیه ولی کاری از دستش برنمیومد اینجا بیمارستان بود نباید مشکلی درست میکرد
:نگاه کن انگار داره به هوش میاد!
دخترک یکی از انگستاشو تکون داد..اخم کمرنگی بین ابروهاش بود کمکم داشت به هوش میومد
_زودباش برو دکترو صدا کن!
ادامه دارد...
پارت¹⁰
استرس تو کل سلول های بدنش نفوذ کرده بود پشت در اتاق عمل رژه میرفت
نیم ساعت گذشته و یونگی یه لحظه هم ننشسته بود:
:یونگی؟!
برگشت به پشت سرش نگاه کرد...درسته جو سوهو همکار و همچنین رقیبش!هیچکدوم از همدیگه خوششون نمیومد ولی جو سوهو پرو تر از این حرفا بود
_آقای جو؟!شما اینجا چیکار میکنید؟!
: درباره حادثه امروز شنیدم واسه بازجویی اومدم..ببینم دختره حالش چطوره؟!
_هنوز تو اتاق عمله..خودم رسیدگی میکردم لازم نبود بیای!
نزدیک یونگی رفت و دستشو روی شونش انداخت
:این چه حرفیه رفیق معلومه که لازم بود بیام(نیشخند)
یونگی با نگاهی کاملا خنثی به پرویی آدم کنارش نگاه میکرد همین که میخواست حرفی نثارش کنه دکتر از اتاق عمل بیرون امد...دست سوهو رو از روی شونش پس زد و به سمت دکتر رفت:
_دکتر؟!حالش چطوره؟!
دکتر:نگران نباشید خطری تهدیدش نمیکنه چندتا بخیه زدیم الان حالشون خوبه الان به بخش منتقلش میکنیم به استراحت نیاز دارن تا حالشون کاملا خوب بشه
_خیلی ممنون آقای دکتر...کی میتونیم ازشون بازجویی کنیم؟
دکتر:الان بیهوشه بعد از اینکه به هوش اومدن اگر حالشون مساعد بود میتونید ازشون بازجویی کنید
_باشه بازم ممنونم آقای دکتر
دکتر: خواهش میکنم
دخترک رو به بخش منتقل کردن یونگی و سوهو پشت پنجره شیشهای اتاق منتظر به هوش اومدن دخترِ کوچولو و ظریفی که روبهرو شون مثل فرشته ها خوابیده بود ایستاده بودن ولی هیچ کدومشون نمیدونستن اون دختر
«شیطانی در جلد فرشته بود!»
هیچوقت نباید آدما رو از روی ظاهر قضاوت کرد!
:خوشگله!
_چیزی گفتی؟
:دختره رو میگم خیلی خوشگله ها! نگاش کن حیفه دختر به این زیبایی روی تخت بیمارستان خوابیده(نیشخند)
یونگی میدونست سوهو چه آدم هیز و کثیفیه ولی کاری از دستش برنمیومد اینجا بیمارستان بود نباید مشکلی درست میکرد
:نگاه کن انگار داره به هوش میاد!
دخترک یکی از انگستاشو تکون داد..اخم کمرنگی بین ابروهاش بود کمکم داشت به هوش میومد
_زودباش برو دکترو صدا کن!
ادامه دارد...
۵.۶k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.