عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:14
ا/ت: ماشینو نگه دار(نگران و داد میزنه)
تهیونگ: چته؟...(عصبانی)
ا/ت:گفتم نگه دار...
بالاخره نگه داشت.... از ماشین پیاده شدم.... سرمو چرخوندمو دیدم.... ن.. نه... واییی از لباس عروسیمم خون زده بیرون... معلوم بود خون ریزی شدید داشتم...صندلیو نگاه انداختم خوبه نمالیده بهش....
ویو تهیونگ
با صدایی بلندش گفت نگه دار... منم نگه داشتم.. پیاده شد... منم دیدم لباس عروسیش خونی شده پیاده شدم...رفتم سمتش.... کتمو دراوردمو پیچیدم دور کمرش...
تهیونگ: بشین...
ا/ت:....
معلوم بود درد زیادی داره...گریه نمیکرد ولی درد داشتو بغض کرده بود... و دلشو با دستش گرفته بود... میدونستم از خجالت اب شده...
ویو ا/ت
بعد اون کار تهیونگ از خجالت اب شدم... میخواستم یه زمین واشه برم توش...هوا سرد بودو دلمم خیلی درد میکرد...تا اینکه تهیونگ جلوی یه عمارت خیلی بزرگ پارک کرد...
تهیونگ: پیاده شو...
با درد زیادی پیاده شدم... بزور راه میرفتم...درو زد یه ندیمه باز کردو وارد شدیم
تهیونگ: برو... برو لباساتو عوض کن... لباس عروسیتم بنداز بره.... اتاقمونم جداست...
از پایین اشاره کرد به سمت اتاق من... منم زودی دویدم بالا تا ابروم بیش از حد نرفته... رفتم تو اتاق... سریع کتو گذاشتمش... اونور... کت کمی خونی بود.... لباس عروسیو دراوردم... کامل با لباس زیر بودم... خودمو رسوندم دستشویی.... خیلی خوب بود... نگران بودم چیزای لازمو نداشته باشم... کارامو انجام دادم...اومدم بیرون... انقدر با عجله وارد خونه شدم... که متوجه قشنگین اتاقم نشدم... خیلی قشنگ بود... لباس عروسیو انداختم... ولی... ولی کتو چیکار کنم؟!.... تصمیم گرفتم دستکشارو که تو دستشویی بودو بپوشم و بشورمش... شستم... نه بوی بد میداد... نه کثیف بود... پهنش کردم تو بالکن اتاق.... تا خشک بشه... رفتم سمت کمد لباسا... همه مدل لباس اونجا بود... یه راحتی و گرمشو انتخاب کردم... هنوزم بدجور دلم درد میکرد... همیشه وقتی تو خونه اینجوریم یکی کمرمو ماساژ میده.. ولی خب اینجا خیلی خجالت میکشم.. گفتم شاید خواب حالمو بهتر کنه... خوابیدم... ولی باز دلم درد میکرد... خسته بودم... اروم چشمامو بستمو... سیاهی مطلق...
پرش زمانی به فردا ساعت۸:٠٠
ویو ا/ت
از خواب بیدار شدم... درد دلم کمتر شده بود...رفتم دستشویی و کار های لازمو انجام دادم...تختمو مرتب کردم.. لباس مناسبی پوشیدم... رفتم پایین..دیدم تهیونگ نشسته.. سر میز من رفتم نزدیک میز ولی نشستم......تا اینکه یکی از ندیمه ها گفت...
ندیمه: بفرمایید بشنید لطفا...
اروم نشستم روبروی تهیونگ.. ک یهو نگاه تهیونگ بهم افتاد... نگاش خفناکو ترسناک بود...نگامو ازش گرفتم... سعی کردم چیزی بخورم... و تونستم... نمیخوردم باید میمردم از گشنگی... یکم خوردم دیدم.. تهیونگ رفت تو اتاق کارش... من باهوشم.. اگه نبودم کاراگاه نمیشدم..
ا/ت: ماشینو نگه دار(نگران و داد میزنه)
تهیونگ: چته؟...(عصبانی)
ا/ت:گفتم نگه دار...
بالاخره نگه داشت.... از ماشین پیاده شدم.... سرمو چرخوندمو دیدم.... ن.. نه... واییی از لباس عروسیمم خون زده بیرون... معلوم بود خون ریزی شدید داشتم...صندلیو نگاه انداختم خوبه نمالیده بهش....
ویو تهیونگ
با صدایی بلندش گفت نگه دار... منم نگه داشتم.. پیاده شد... منم دیدم لباس عروسیش خونی شده پیاده شدم...رفتم سمتش.... کتمو دراوردمو پیچیدم دور کمرش...
تهیونگ: بشین...
ا/ت:....
معلوم بود درد زیادی داره...گریه نمیکرد ولی درد داشتو بغض کرده بود... و دلشو با دستش گرفته بود... میدونستم از خجالت اب شده...
ویو ا/ت
بعد اون کار تهیونگ از خجالت اب شدم... میخواستم یه زمین واشه برم توش...هوا سرد بودو دلمم خیلی درد میکرد...تا اینکه تهیونگ جلوی یه عمارت خیلی بزرگ پارک کرد...
تهیونگ: پیاده شو...
با درد زیادی پیاده شدم... بزور راه میرفتم...درو زد یه ندیمه باز کردو وارد شدیم
تهیونگ: برو... برو لباساتو عوض کن... لباس عروسیتم بنداز بره.... اتاقمونم جداست...
از پایین اشاره کرد به سمت اتاق من... منم زودی دویدم بالا تا ابروم بیش از حد نرفته... رفتم تو اتاق... سریع کتو گذاشتمش... اونور... کت کمی خونی بود.... لباس عروسیو دراوردم... کامل با لباس زیر بودم... خودمو رسوندم دستشویی.... خیلی خوب بود... نگران بودم چیزای لازمو نداشته باشم... کارامو انجام دادم...اومدم بیرون... انقدر با عجله وارد خونه شدم... که متوجه قشنگین اتاقم نشدم... خیلی قشنگ بود... لباس عروسیو انداختم... ولی... ولی کتو چیکار کنم؟!.... تصمیم گرفتم دستکشارو که تو دستشویی بودو بپوشم و بشورمش... شستم... نه بوی بد میداد... نه کثیف بود... پهنش کردم تو بالکن اتاق.... تا خشک بشه... رفتم سمت کمد لباسا... همه مدل لباس اونجا بود... یه راحتی و گرمشو انتخاب کردم... هنوزم بدجور دلم درد میکرد... همیشه وقتی تو خونه اینجوریم یکی کمرمو ماساژ میده.. ولی خب اینجا خیلی خجالت میکشم.. گفتم شاید خواب حالمو بهتر کنه... خوابیدم... ولی باز دلم درد میکرد... خسته بودم... اروم چشمامو بستمو... سیاهی مطلق...
پرش زمانی به فردا ساعت۸:٠٠
ویو ا/ت
از خواب بیدار شدم... درد دلم کمتر شده بود...رفتم دستشویی و کار های لازمو انجام دادم...تختمو مرتب کردم.. لباس مناسبی پوشیدم... رفتم پایین..دیدم تهیونگ نشسته.. سر میز من رفتم نزدیک میز ولی نشستم......تا اینکه یکی از ندیمه ها گفت...
ندیمه: بفرمایید بشنید لطفا...
اروم نشستم روبروی تهیونگ.. ک یهو نگاه تهیونگ بهم افتاد... نگاش خفناکو ترسناک بود...نگامو ازش گرفتم... سعی کردم چیزی بخورم... و تونستم... نمیخوردم باید میمردم از گشنگی... یکم خوردم دیدم.. تهیونگ رفت تو اتاق کارش... من باهوشم.. اگه نبودم کاراگاه نمیشدم..
۸.۸k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.