عشق درسایه سلطنت پارت 127
اونا راست میگفتن.. من فعلا هیچ جایی توی انگلستان
نداشتم... شاید هیچ وقت نداشته باشم...
سرم رو تکون دادم تا با این فکرا گردشم رو خراب نکنم...
انگلستان کشور خیلی قشنگ و بزرگی بود و هرجور آدمی در هر قشری توش بود...
مناطق دیدنی و سر سبز زیادی هم داشت...بالای تپه ی خارج شهر ایستادم..
تمام شهر زیر پام بود و هیچ کس اون دور و اطراف نبود و
سکوتش آرامش خاصی بهم میداد...واقعا جای زیبایی بود..
با آرامش چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم.
صدای مردونه ای تنم رو لرزوند و سریع چشمام رو باز کردم
مرد : به به چه خانوم خوش لباسی..
سریع برگشتم پشت سر کلاه شنلم رو جلوتر کشیدم و زیر چشمی نگاشون کردم دوتا مرد بودن
اون یکی مرد : لباساش مجلل و شیک به نظر میرسه مگه نه ؟
مرد اول : اره به نظرت پول مولم داره
و شمشیری از غلاف کمرشون در آوردن قلبم تند تند میزد..
خیلی ترسیده بودم اروم گفتم
مری: هرچی پول داشته باشم بهتون میدم..
به هم دیگه نگاه کردن و یه دفعه ای و بلند زدن زیر خنده.
از خنده بلندشون لرزیدم دو قدم جلو اومدن
با ترس یه قدم عقب رفتم...
باز خندیدن و یکیشون گفت : اول یه لذتی ببریم بعد به پول هم میرسیم. کلاه اون شنل رو بزن بالا صورتت رو ببینم خانوم..
اومدن جلوتر... یه قدم رفتم عقب تر .. دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم... سنگی از زیرپام پرت شد پایین تپه و خرد شدنش تنم رو لرزوند.. قلبم داشت در میومد..اشکم در اومد...
یکیشون اومد کنارم و با خشم کلاه شنل رو از سرم کشید و همراهش موهامم کشید..با درد جیغی کشیدم و با ترس بلند داد زدم
مری: کمک یکی کمک کنه...
یکیشون خندید و گفت :داد بزن خوشگله.. داد بزن هیچ کس
صداتو نمیشنوعه...
یکیشون رفت پشت سرم و دو تا بازوم رو محکم از پشت گرفت..تقلا میکردم و سعی میکردم دستام رو باز کنم و خودم رو ازش جدا کنم گریه کردم و داد زدم
مری: ولم كنين.. ولم كنين وحشيا... شما نميدونين من كيم .. ولم كنين حيوونا.. بذارين برم..
خندید و نوک شمشیرش رو روی گلوم گذاشت..نمیتونستم نفس بکشم... نفس میکشیدم شمشیرش توی گلوم فرو میرفت..لبام رو بهم فشار داده بودم و داشتم خفه میشدم و اشکام با درد میریختن اروم و پردرد گفتم
مری: بذارین برم هر چی سکه دارم برای شما ..
مرد: ووه... چه دختر خوشگلی. چه لذتی باهم ببریم..
نداشتم... شاید هیچ وقت نداشته باشم...
سرم رو تکون دادم تا با این فکرا گردشم رو خراب نکنم...
انگلستان کشور خیلی قشنگ و بزرگی بود و هرجور آدمی در هر قشری توش بود...
مناطق دیدنی و سر سبز زیادی هم داشت...بالای تپه ی خارج شهر ایستادم..
تمام شهر زیر پام بود و هیچ کس اون دور و اطراف نبود و
سکوتش آرامش خاصی بهم میداد...واقعا جای زیبایی بود..
با آرامش چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم.
صدای مردونه ای تنم رو لرزوند و سریع چشمام رو باز کردم
مرد : به به چه خانوم خوش لباسی..
سریع برگشتم پشت سر کلاه شنلم رو جلوتر کشیدم و زیر چشمی نگاشون کردم دوتا مرد بودن
اون یکی مرد : لباساش مجلل و شیک به نظر میرسه مگه نه ؟
مرد اول : اره به نظرت پول مولم داره
و شمشیری از غلاف کمرشون در آوردن قلبم تند تند میزد..
خیلی ترسیده بودم اروم گفتم
مری: هرچی پول داشته باشم بهتون میدم..
به هم دیگه نگاه کردن و یه دفعه ای و بلند زدن زیر خنده.
از خنده بلندشون لرزیدم دو قدم جلو اومدن
با ترس یه قدم عقب رفتم...
باز خندیدن و یکیشون گفت : اول یه لذتی ببریم بعد به پول هم میرسیم. کلاه اون شنل رو بزن بالا صورتت رو ببینم خانوم..
اومدن جلوتر... یه قدم رفتم عقب تر .. دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم... سنگی از زیرپام پرت شد پایین تپه و خرد شدنش تنم رو لرزوند.. قلبم داشت در میومد..اشکم در اومد...
یکیشون اومد کنارم و با خشم کلاه شنل رو از سرم کشید و همراهش موهامم کشید..با درد جیغی کشیدم و با ترس بلند داد زدم
مری: کمک یکی کمک کنه...
یکیشون خندید و گفت :داد بزن خوشگله.. داد بزن هیچ کس
صداتو نمیشنوعه...
یکیشون رفت پشت سرم و دو تا بازوم رو محکم از پشت گرفت..تقلا میکردم و سعی میکردم دستام رو باز کنم و خودم رو ازش جدا کنم گریه کردم و داد زدم
مری: ولم كنين.. ولم كنين وحشيا... شما نميدونين من كيم .. ولم كنين حيوونا.. بذارين برم..
خندید و نوک شمشیرش رو روی گلوم گذاشت..نمیتونستم نفس بکشم... نفس میکشیدم شمشیرش توی گلوم فرو میرفت..لبام رو بهم فشار داده بودم و داشتم خفه میشدم و اشکام با درد میریختن اروم و پردرد گفتم
مری: بذارین برم هر چی سکه دارم برای شما ..
مرد: ووه... چه دختر خوشگلی. چه لذتی باهم ببریم..
۶.۹k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.