ملودیه عشق
ملودیه عشق
پارت پنجم
از دید دازای -
کل یوکوهاما رو گشتم تا چویا رو پیدا کنم و آخرین مکان بار لوپین بود
به سمت بار رفتم به امید اینکه چویا رو اونجا ببینم اما وقتی نزدیک بار شدم و صدای آژیر آمبولانس به گوشم خورد لحظه ای دست هام سرد شد و با ترس و به آرومی نزدیک شدم
صحنه ای که میدیدم شاید ترسناک تر از هر شکنجه و سختی ای بود که توی زندگیم تجربه کرده بودم
بدن بی جون چویا که وارد آمبولانس میشد ...
دازای : چ..چویا ....چویااااا
اسمش رو فریاد میزدم اما دریغ از یک نشونه
با بغض روی زمین افتادم و احساس میکردم دارن قلبم رو فشرده میکنن و دردش رو تا نک انگشت هام حس میکردم
دازای : چویا ...اگه برگردی من قبولت میکنم ...ما با هم زندگی شادی میسازیم بهت قول میدم ...چویا
.
.
یک هفته از اون اتفاق گذشته ...اما هیچ نشونه ای از به هوش اومدن چویا نیست ...تمام دکتر ها از به هوش اومدنش تا امید شدن
.
امروز دازای مثل همیشه به دیدن چویا رفت و در حالی که کنار تختش نشسته بود و دست بی جون چویا رو توی دستش گرفته بود با لبخند تلخی با چویا حرف میزد ...انگار که بعد از از هوش رفتن چویا کل دنیاش اون بیمارستان بود
.
.
دازای : هی کله هویجی امروز حالت چطوره ...هنوز به هوش نیمدی اره؟
کی میخوای این بازی رو تموم کنی کوتوله؟
باور کن من درسم رو گرفتم .
اشک از چشم های دازای سرازیر میشد
دازای : حتما الان توی رویاهات خیلی خوشحالی مگه نه ؟
میشه به هوش بیای و بهم بگی چه رویایی میدید که همچین لبخند گرم آرومی روی لب هاته
.
.
در رویای چویا -
اینجا ...یک فضای سرسبز با چمن های با طراوت و گل های ظریف ، آسمونی آبی و ابر های پف پفی و زیبا ...و اما بهترین و زیبا ترین چیزی که این مکان رو تکمیل میکرد ، درسته اون دازای بود
چویا : اینجا کجاست دازای ؟
دازای : اینجا رویای توعه چویا
چویا : چه جور رویایی؟
دازای : یک رویا با ماهیت مرگ ...
چویا : ولی ...اگه بمیرم تو چی میشی
دازای : نمیدونم چویا ...من فقط آخرین تلاش های مغذ تو برای زنده موندن هستم
چویا : چجوری باید از این رویا بیرون برم؟
دازای : فقط وقتی از ته قلبت بخوای به دنیای واقعی برگردی میتونی از این رویا بیرون بری
چویا : اگه برگردم تو منتظرمی مگه نه دازای ؟
دازای : البته کوتوله کله هویجی من ...وقتی بیدار شی در کنارت خواهم بود
.
.
چویا : دازای ...
.
دازای -
با شنیدن صدای چویا توی قلبم جرقه ای از نور روشن شد
دازای : چویا ...تو به هوش اومدی
چویا : دازای میدونی چه رویایی دیدم ..دیدم تو داری تلاش میکنی من رو برگردونی ...
با بغض و لبخند چویا رو بغل کردم و سرم رو روی سینش گزاشتم و هزاران بار بابت برگشت چویا شکر گذاری کردم
دازای : خوش اومدی چویا ...
چویا : هی نردبون ...دوست دارم
دازای : منم همینطور چویا ...منم همینطور
پارت پنجم
از دید دازای -
کل یوکوهاما رو گشتم تا چویا رو پیدا کنم و آخرین مکان بار لوپین بود
به سمت بار رفتم به امید اینکه چویا رو اونجا ببینم اما وقتی نزدیک بار شدم و صدای آژیر آمبولانس به گوشم خورد لحظه ای دست هام سرد شد و با ترس و به آرومی نزدیک شدم
صحنه ای که میدیدم شاید ترسناک تر از هر شکنجه و سختی ای بود که توی زندگیم تجربه کرده بودم
بدن بی جون چویا که وارد آمبولانس میشد ...
دازای : چ..چویا ....چویااااا
اسمش رو فریاد میزدم اما دریغ از یک نشونه
با بغض روی زمین افتادم و احساس میکردم دارن قلبم رو فشرده میکنن و دردش رو تا نک انگشت هام حس میکردم
دازای : چویا ...اگه برگردی من قبولت میکنم ...ما با هم زندگی شادی میسازیم بهت قول میدم ...چویا
.
.
یک هفته از اون اتفاق گذشته ...اما هیچ نشونه ای از به هوش اومدن چویا نیست ...تمام دکتر ها از به هوش اومدنش تا امید شدن
.
امروز دازای مثل همیشه به دیدن چویا رفت و در حالی که کنار تختش نشسته بود و دست بی جون چویا رو توی دستش گرفته بود با لبخند تلخی با چویا حرف میزد ...انگار که بعد از از هوش رفتن چویا کل دنیاش اون بیمارستان بود
.
.
دازای : هی کله هویجی امروز حالت چطوره ...هنوز به هوش نیمدی اره؟
کی میخوای این بازی رو تموم کنی کوتوله؟
باور کن من درسم رو گرفتم .
اشک از چشم های دازای سرازیر میشد
دازای : حتما الان توی رویاهات خیلی خوشحالی مگه نه ؟
میشه به هوش بیای و بهم بگی چه رویایی میدید که همچین لبخند گرم آرومی روی لب هاته
.
.
در رویای چویا -
اینجا ...یک فضای سرسبز با چمن های با طراوت و گل های ظریف ، آسمونی آبی و ابر های پف پفی و زیبا ...و اما بهترین و زیبا ترین چیزی که این مکان رو تکمیل میکرد ، درسته اون دازای بود
چویا : اینجا کجاست دازای ؟
دازای : اینجا رویای توعه چویا
چویا : چه جور رویایی؟
دازای : یک رویا با ماهیت مرگ ...
چویا : ولی ...اگه بمیرم تو چی میشی
دازای : نمیدونم چویا ...من فقط آخرین تلاش های مغذ تو برای زنده موندن هستم
چویا : چجوری باید از این رویا بیرون برم؟
دازای : فقط وقتی از ته قلبت بخوای به دنیای واقعی برگردی میتونی از این رویا بیرون بری
چویا : اگه برگردم تو منتظرمی مگه نه دازای ؟
دازای : البته کوتوله کله هویجی من ...وقتی بیدار شی در کنارت خواهم بود
.
.
چویا : دازای ...
.
دازای -
با شنیدن صدای چویا توی قلبم جرقه ای از نور روشن شد
دازای : چویا ...تو به هوش اومدی
چویا : دازای میدونی چه رویایی دیدم ..دیدم تو داری تلاش میکنی من رو برگردونی ...
با بغض و لبخند چویا رو بغل کردم و سرم رو روی سینش گزاشتم و هزاران بار بابت برگشت چویا شکر گذاری کردم
دازای : خوش اومدی چویا ...
چویا : هی نردبون ...دوست دارم
دازای : منم همینطور چویا ...منم همینطور
۷.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.