رویایی همانند کابوس پارت 34
#nika
کنجکاو شدمچیو یادش رفت؟!
ابرویی بالا دادم رویا اومد نشست
اهوراخان=خوبی؟
رویا=اوم ولی حالتتعوع دارم)"
متین=میخوایبریمدکتر؟"
رویا=نه ول کن بابا خوبم:)"
استرس گرفتم نکنه حاملست؟نه بابا متین خودش گقت عاشق منه چرا باید با رویا....
با صدای رکسانا به خودم اومدم
نیکا=بله؟!
رکسانا =تو نمیخوای چیزی بخوری؟"
نیکا=جمع کنم میرم بالا میخورم:)"
متین=برو !"
نیکا=بله؟!
متین=میگم دیگ اینجا کاری نداری برو بالا غذاتو بخور"!
نیکا=چشم!
یعنی رویا حاملست استرس داشتم یهو پام گیر کرد به صندلی داشتم میوفتادم که دستای یکی مانع افتادنم شد برگشتم به دستش نگاه کردم بعد به خودش متین بود
متین=حواست کجاست؟"
نیکا=ام هیچی ببخشید
رکسانا =خوبی؟
نیکا=ارع پام یکم درد گرفت چیزی نیست
بعد رفتم بالا رفتم اشپزخانه دیدم دیانا نشسته به یه گوشه نگاه میکنه رفتم نشستم کنارش گفتم=کجایی؟
دیانا =هیچ دارم به آینده سیاهم فکر میکنم
نیکا =اینجوری نگو:/"
دیانا= چرا نگم اخه چرا باید منوانتخاب کنن
نیکا=خوب حتما حکمتی توش بود شاید بری اون خونه با عشقت اشنا شی
#diyana
به نیکانگاه کردم زیر لب گفتم فعلا کدارم دور میشم
نیکا=چی گفتی؟
دیانا=هیچ غذاخوردی تو؟
نیکا=نه
بلند شدم گفتم=الان واست میکشم
بعد رفتم سر اجاق واسهنیکا غذا کشیدمگذاشتم جلوش گفتم=بخود من برم ببینمپایین چیزی لازم دارن
بعد رفتم پایین ارسلان از سر سفره بلند شد
رفتم نزدیکگفتم=چیزی لازم دارید؟
از سر سفره بلند شدن گفتن=نه جمع کن
بعد رفتن نشستن رو مبل ارسلان از کنار داشت رد میشد اروم گفت=جمع کردی بیا اتاقم کارتدارم
بعد رفت وای یعتی چیکار داره؟
کنجکاو شدمچیو یادش رفت؟!
ابرویی بالا دادم رویا اومد نشست
اهوراخان=خوبی؟
رویا=اوم ولی حالتتعوع دارم)"
متین=میخوایبریمدکتر؟"
رویا=نه ول کن بابا خوبم:)"
استرس گرفتم نکنه حاملست؟نه بابا متین خودش گقت عاشق منه چرا باید با رویا....
با صدای رکسانا به خودم اومدم
نیکا=بله؟!
رکسانا =تو نمیخوای چیزی بخوری؟"
نیکا=جمع کنم میرم بالا میخورم:)"
متین=برو !"
نیکا=بله؟!
متین=میگم دیگ اینجا کاری نداری برو بالا غذاتو بخور"!
نیکا=چشم!
یعنی رویا حاملست استرس داشتم یهو پام گیر کرد به صندلی داشتم میوفتادم که دستای یکی مانع افتادنم شد برگشتم به دستش نگاه کردم بعد به خودش متین بود
متین=حواست کجاست؟"
نیکا=ام هیچی ببخشید
رکسانا =خوبی؟
نیکا=ارع پام یکم درد گرفت چیزی نیست
بعد رفتم بالا رفتم اشپزخانه دیدم دیانا نشسته به یه گوشه نگاه میکنه رفتم نشستم کنارش گفتم=کجایی؟
دیانا =هیچ دارم به آینده سیاهم فکر میکنم
نیکا =اینجوری نگو:/"
دیانا= چرا نگم اخه چرا باید منوانتخاب کنن
نیکا=خوب حتما حکمتی توش بود شاید بری اون خونه با عشقت اشنا شی
#diyana
به نیکانگاه کردم زیر لب گفتم فعلا کدارم دور میشم
نیکا=چی گفتی؟
دیانا=هیچ غذاخوردی تو؟
نیکا=نه
بلند شدم گفتم=الان واست میکشم
بعد رفتم سر اجاق واسهنیکا غذا کشیدمگذاشتم جلوش گفتم=بخود من برم ببینمپایین چیزی لازم دارن
بعد رفتم پایین ارسلان از سر سفره بلند شد
رفتم نزدیکگفتم=چیزی لازم دارید؟
از سر سفره بلند شدن گفتن=نه جمع کن
بعد رفتن نشستن رو مبل ارسلان از کنار داشت رد میشد اروم گفت=جمع کردی بیا اتاقم کارتدارم
بعد رفت وای یعتی چیکار داره؟
۴۴.۰k
۲۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.