پارت◇¹⁶
کیه زیر لب اول به خودم بعد به اون فحش میدادم عادت داشتم ...چیزه که باعث میشه زودتر از خوابم بلند شم و زیر رگبار فحش میبندیم ...
ا/ت:اهههه....وللل کننن دیگهههه
یونجی:ا/تتتت...ا/تتت..ا/تتتت..ا/تتت
ا/ت:زهرمار ...سوزنت گیر کرده
یونجی:پاشوو...بدبخت شدیم ...
چییی این چی میگفت دیگ ..با عصاب خوردی تمام پاشدم نگاش کردم ...نگاهش نگران بود ...کمکم نگرانی جاشو به عصبانیتم داد ...
ا/ت:..چی...شده
یونجی با استرس گفت:نمی دونم ...فقط باید زود بریم پایین بدووو
ا/ت:اههههه...یونجی..یونجیییی....زهرم و ترکوندی
یونجی:فعلا خودمم ترس برم داشته ..معلوم نیست ..معلوم نیست چخبره که خانم چان با مهربونیه تمام اومدم صدامون کرد...
همنجور که داشتم موهام و میبستم گفتم:دختره خنگ ...یه بار تو عمرش مهربون شده ..توهم بیا به خاطرش من و از خواب ناز بیدار کن ...
دست بردم سمت پیش بند و داشتم میبستمش که گفت:اخه ..نمیدونی ا/ت ...اولش لبخند رو ی صورتش بود اومد تو اتاق و رو به همه گفت خانمای گل ...سریع بیاید پایین که کلی کار دارم باهاتون همه با تعجب نگاش کردن با خودشون میگفتن این همون چانه جیغ جیغوو...
به حرفش خندم اومد دختره دیوونه ...
ا/ت:همین ...با این نتیجه اومدی بالای سر من خراب شدی
اماده شدم و به سمت در رفتم که با دو اومد ستم ...
یونجی:اخه نمیدونی ...ازش سوال کردم چی شده که خیلی مهربون اومد دست کشید رو سرمو چونمو اروم گرفت و گفت:تو بیا عزیزم خودت میفهمیی.....باورتتتت میشهههه به من گفت عزیزمممم
این دفعه دیگ دهنم باز شد ....گفتم:چان؟؟؟.....خانم چانننگ..اینو بهت گفت ..
یونجی : اره بخدا
ا/ت:خیله خب قضیه جدی شد سریع تر بیا ببینم چه خبره ...
با شه ای گفت و قدماشو تند تر کرد ....
به سالن که رسدیم با شک صحنه جلوم و نگهه میکردم ...اینجا دیگ چه خبر ...به یونجی نکاه کردم دهنش باز بود ...اروم بستمش و گفتم : ببندش میره توش ها ...
با گیجیتمام گفت :چی ؟!
ا/ت:پشه رو میگم ...
اروم خندیدم که یه چشم غره ای به سمتم رفت بی خیال رفتیم سمت میزه بزرگی که چیده شاه بود و یه عالمه غذا روش بود ...همه نشسته بودن و با لذت داشتن می خوردن ...من و یونجی اروم روی دوتا صندلی نشستیم ...مشغول شدیم ...یه کم کیک گذاشتم روی بشقابم و خواستج بخورم که چشمم افتاد به سس شکلات ...چشمام برق زد ...دست بردم تا برش دارم ولی خیلی دور بود ...زدم به شونه یونجی و به سس شکلات اشاره کردم که خم شد و برام اوردش به ذوق گرفتمش و خواستم برش گردونم که صدای خانم چان بلند شد...همه برگشتن سمتشو از خوردن دست کشیدن ...
خانم چان:خب....میدونم که خیلیاتون می خوایین بدونید امروز چه خبره ...
همه سرشون و تکون دادن
خانم چان:یه خبر خیلی مهم دارم که مطمئنم خیلی خوشحال میشید اگع بشنوید ...
حرفاش جالب بود با شوق گوش دادم ببینم چی میگه...
❤❤
ا/ت:اهههه....وللل کننن دیگهههه
یونجی:ا/تتتت...ا/تتت..ا/تتتت..ا/تتت
ا/ت:زهرمار ...سوزنت گیر کرده
یونجی:پاشوو...بدبخت شدیم ...
چییی این چی میگفت دیگ ..با عصاب خوردی تمام پاشدم نگاش کردم ...نگاهش نگران بود ...کمکم نگرانی جاشو به عصبانیتم داد ...
ا/ت:..چی...شده
یونجی با استرس گفت:نمی دونم ...فقط باید زود بریم پایین بدووو
ا/ت:اههههه...یونجی..یونجیییی....زهرم و ترکوندی
یونجی:فعلا خودمم ترس برم داشته ..معلوم نیست ..معلوم نیست چخبره که خانم چان با مهربونیه تمام اومدم صدامون کرد...
همنجور که داشتم موهام و میبستم گفتم:دختره خنگ ...یه بار تو عمرش مهربون شده ..توهم بیا به خاطرش من و از خواب ناز بیدار کن ...
دست بردم سمت پیش بند و داشتم میبستمش که گفت:اخه ..نمیدونی ا/ت ...اولش لبخند رو ی صورتش بود اومد تو اتاق و رو به همه گفت خانمای گل ...سریع بیاید پایین که کلی کار دارم باهاتون همه با تعجب نگاش کردن با خودشون میگفتن این همون چانه جیغ جیغوو...
به حرفش خندم اومد دختره دیوونه ...
ا/ت:همین ...با این نتیجه اومدی بالای سر من خراب شدی
اماده شدم و به سمت در رفتم که با دو اومد ستم ...
یونجی:اخه نمیدونی ...ازش سوال کردم چی شده که خیلی مهربون اومد دست کشید رو سرمو چونمو اروم گرفت و گفت:تو بیا عزیزم خودت میفهمیی.....باورتتتت میشهههه به من گفت عزیزمممم
این دفعه دیگ دهنم باز شد ....گفتم:چان؟؟؟.....خانم چانننگ..اینو بهت گفت ..
یونجی : اره بخدا
ا/ت:خیله خب قضیه جدی شد سریع تر بیا ببینم چه خبره ...
با شه ای گفت و قدماشو تند تر کرد ....
به سالن که رسدیم با شک صحنه جلوم و نگهه میکردم ...اینجا دیگ چه خبر ...به یونجی نکاه کردم دهنش باز بود ...اروم بستمش و گفتم : ببندش میره توش ها ...
با گیجیتمام گفت :چی ؟!
ا/ت:پشه رو میگم ...
اروم خندیدم که یه چشم غره ای به سمتم رفت بی خیال رفتیم سمت میزه بزرگی که چیده شاه بود و یه عالمه غذا روش بود ...همه نشسته بودن و با لذت داشتن می خوردن ...من و یونجی اروم روی دوتا صندلی نشستیم ...مشغول شدیم ...یه کم کیک گذاشتم روی بشقابم و خواستج بخورم که چشمم افتاد به سس شکلات ...چشمام برق زد ...دست بردم تا برش دارم ولی خیلی دور بود ...زدم به شونه یونجی و به سس شکلات اشاره کردم که خم شد و برام اوردش به ذوق گرفتمش و خواستم برش گردونم که صدای خانم چان بلند شد...همه برگشتن سمتشو از خوردن دست کشیدن ...
خانم چان:خب....میدونم که خیلیاتون می خوایین بدونید امروز چه خبره ...
همه سرشون و تکون دادن
خانم چان:یه خبر خیلی مهم دارم که مطمئنم خیلی خوشحال میشید اگع بشنوید ...
حرفاش جالب بود با شوق گوش دادم ببینم چی میگه...
❤❤
۱۱۳.۰k
۲۶ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.