شهر نارنجی
پارت ۳
-چرا اینجا مانند آنجایی که میگفتند نیست؟ چرا مردمان اینجا خوشحال نیستند؟
پیرمرد در جواب گفت:«شهر نارنجی در قدیم بسیار زیبا و مردمانش یکدل،متحد و مهربان بودند اما با گذشت زمان این ویژگی ها ناپدید شدند.»
-چرا به اینجا شهر نارنجی میگویند؟
•«اگر به اطرافت دقت کرده باشی، پوستر هایی از الماس نارنجی رنگ دیده ای.»
سری به نشانه ی تایید تکان دادم اما این چه ربطی به اسم شهر دارد؟ پیر مرد لبخندی بر لب زد و گفت:«اگر یکم صبر میکردی و ادامه ی حرف هایم را میشنیدی به جوابت میرسیدی».
-با خجالت عذرخواهی کردم. پیر کرد ادامه داد: اسم این شهر از آن الماس نارنجی رنگ که فقط در اینجا یافت میشود، گرفته شده است. مردمان اینجا قبلا با اینکه ثروت چندانی نداشتند، اما بسیار مهربان بودند و در کنار هم به خوشی زندگی میکردند.
-«هر سرزمینی داستان بخصوص خودش را دارد و من بسیار کنجکاوم که داستان این شهر را بشنوم. لطفا برایم تعریف کنید»
• «البته! اهالی اینجا قبلا با اینکه ثروت چندانی نداشتند، بسیار مهربان بودند و در کنار هم به خوشی زندگی میکردند. اما در یک روز که چند نفر مشغول کار در معدن بودند. الماسی بزرگ و درخشان به رنگ نارنجی پیدا کردند. بعد از مدتی که همه ی شهر از این الماس بزرگ مطلع شدند. بر سر آن جنگی به راه افتاد. هر کس میخواست که آن الماس را در دست داشته باشد. بالاخره در یک روز وقتی بسیاری از افراد در حال کشیدن الماس بودند، الکاس در دستانشان به هزار تکا تقسیم شد و دیگر افراد بدنبال آن نبودند. اما دگر هیچ وقت این شهر مثل سابق نشد. دیگر لبخندی مانند گذشته بر لب نداشتند، دیگر آن افراد مهربان نبودند.
-«چه داستان تلخی!» پیرمرد از جایش برخاست و گفت:« تو الان همه ی اتفاقات این شهر را میدانی، اینجا جای خوبی برای انسان ها نیست».
-«چرا از جایتان برخاستید؟!» وی با لبخندی که بر لب داشت گفت:«دیگر جواب سوال هایت را گرفته ای. رو به من ایستاد و در چشمانم فوت کرد. با مالیدن چشم هایم آنان را باز کردم که دیدم روی تخت نشسته ام و مادرم صدایم میکند. فهمیدم خواب بوده ام و این یک خواب بسیار زیبا بوده است.»
«پایان»
خب این داستان تموم شد لطفا در نظرات بگید که درباره ی چه موضوعی بنویسم😘😘
-چرا اینجا مانند آنجایی که میگفتند نیست؟ چرا مردمان اینجا خوشحال نیستند؟
پیرمرد در جواب گفت:«شهر نارنجی در قدیم بسیار زیبا و مردمانش یکدل،متحد و مهربان بودند اما با گذشت زمان این ویژگی ها ناپدید شدند.»
-چرا به اینجا شهر نارنجی میگویند؟
•«اگر به اطرافت دقت کرده باشی، پوستر هایی از الماس نارنجی رنگ دیده ای.»
سری به نشانه ی تایید تکان دادم اما این چه ربطی به اسم شهر دارد؟ پیر مرد لبخندی بر لب زد و گفت:«اگر یکم صبر میکردی و ادامه ی حرف هایم را میشنیدی به جوابت میرسیدی».
-با خجالت عذرخواهی کردم. پیر کرد ادامه داد: اسم این شهر از آن الماس نارنجی رنگ که فقط در اینجا یافت میشود، گرفته شده است. مردمان اینجا قبلا با اینکه ثروت چندانی نداشتند، اما بسیار مهربان بودند و در کنار هم به خوشی زندگی میکردند.
-«هر سرزمینی داستان بخصوص خودش را دارد و من بسیار کنجکاوم که داستان این شهر را بشنوم. لطفا برایم تعریف کنید»
• «البته! اهالی اینجا قبلا با اینکه ثروت چندانی نداشتند، بسیار مهربان بودند و در کنار هم به خوشی زندگی میکردند. اما در یک روز که چند نفر مشغول کار در معدن بودند. الماسی بزرگ و درخشان به رنگ نارنجی پیدا کردند. بعد از مدتی که همه ی شهر از این الماس بزرگ مطلع شدند. بر سر آن جنگی به راه افتاد. هر کس میخواست که آن الماس را در دست داشته باشد. بالاخره در یک روز وقتی بسیاری از افراد در حال کشیدن الماس بودند، الکاس در دستانشان به هزار تکا تقسیم شد و دیگر افراد بدنبال آن نبودند. اما دگر هیچ وقت این شهر مثل سابق نشد. دیگر لبخندی مانند گذشته بر لب نداشتند، دیگر آن افراد مهربان نبودند.
-«چه داستان تلخی!» پیرمرد از جایش برخاست و گفت:« تو الان همه ی اتفاقات این شهر را میدانی، اینجا جای خوبی برای انسان ها نیست».
-«چرا از جایتان برخاستید؟!» وی با لبخندی که بر لب داشت گفت:«دیگر جواب سوال هایت را گرفته ای. رو به من ایستاد و در چشمانم فوت کرد. با مالیدن چشم هایم آنان را باز کردم که دیدم روی تخت نشسته ام و مادرم صدایم میکند. فهمیدم خواب بوده ام و این یک خواب بسیار زیبا بوده است.»
«پایان»
خب این داستان تموم شد لطفا در نظرات بگید که درباره ی چه موضوعی بنویسم😘😘
۳.۰k
۱۳ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.