White Rose 🤍 ³⁴
بعد از خوردن قهوه جونگکوک بلند شد و رفت تو اتاق کارش و منم بلند شدم دسته گلو گذاشتم تو گلدون و به داهیون زنگ زدم و بهش گفتم
داهیون: هه میدونستم از اولم گفتم جونگکوک اینقدر سطحی نگر نیست باید یه نهار دیگه مهمونم کنی
ات: باشه شکمو ولی بعد از رای نهایی دادگاه
(یک هفته بعد)
من و آچا خونه مونده بودیم و داهیون اومده بود پیشمون و سعی میکرد به زور بهمون شکلات و بستنی بده استرس رو ازمون دور کنه و تهیونگ و جونگکوک و وکیلش رفته بودن دادگاه
دادگاه قرار بود ساعت ۱۱ تموم بشه و الان که ساعت ۱۲:۱۵ بود هنوز برنگشته بودن خونه و گوشیاشون خاموش بود که این شدیدا نگرانم میکرد
نشسته بودم روی مبل و پاهامو از استرس تکون میدادم که زنگ در خونه به صدا درومد و من و آچا داهیون ۳ تایی با هم دوییدیم سمت در
وقتی در باز شد قیافهی جونگکوک رو دیدم که حسابی ناراحت و آشفته بود و این باعث شد ذرهای امیدوار نشم آچا هم متوجهی بهم ریختگی جونگکوک شد و داهیون نگاهش بین من و جونگکوک میچرخید داشتیم با نگرانی و ناراحتی به جونگکوک نگاه میکردیم که یهو تهیونگ با چند تا جعبهی پیتزا خیلی خوشحال اومد تو خونه
تهیونگ: خب تبریک میگم دیگه خیالتون راحت باشه رای نهایی به نفع ما بود و پلین دیگه هیچکاری از دستش برنمیاد (پیتزاها رو گذاشت رو میز)
هممون شوکه برگشتیم سمت تهیونگ و توی سکوت بهش خیره شدیم...
تهیونگ: چیه؟ مگه خبر عذا دادم بهتون؟
یهو با این حرفش به خودمون اومدیم و یه جیغ از خوشحالی کشیدیم آچا در حالی که از خوشحالی جیغ میکشید پرید بغلم منم بلند خندیدم و محکم بغلش کردم
ات: آخیییششش بالاخره خیالم راحت شددد
داهیون هم اومد خودشو انداخت رو ما: خب تبریک میگم دیگه واقعا امیدوارم دردسراتون تموم شده باشه
داهیون رو هول دادم اون ور: برووو اونور لهمون کردددی
آچا رو گذاشتم زمین و به جونگکوک نگاه کردم که بلند میخندید و اومد سمتم: خوب نقش بازی کردم قشنگ باورت شد
یه دونه زدم به بازوش: خیلی ترسیدم واقعا حقته از نهار محرومت کنیم
آچا پرید بغلش: دقیقا بابایی سهم پیتزای تو هم من میخورم
جونگکوک به خندیدن ادامه داد و آچا رو محکم بغل کرد: باشه هرچقدر دوست داری بخور زیاد گرفتیم (آچا رو گذاشت زمین و به من نگاه کرد) یلحظه میای ؟
سرمو تکون دادم و پشت سرش رفتم که رفتیم سمت اتاقش
وقتی وارد اتاقش شدیم درو بست ، دور کمرمو گرفت ، منو چسبوند به در و لبامو آروم با لباش به بازی گرفت
دستامو دور گردنش حلقه کردم و آروم همراهیش کردم
یکم لباشو آروم فاصله داد و در حالی که نفسای کوتاه میکشید تو چشمام زل زد: نمیتونستم تا شب صبر کنم
لبخند آرومی زدم: از کی تا حالا جناب جئون اینقدر عجول شدن؟
جونگکوک: از وقتی با یه وروجک شیطون آشنا شدم (یکم مکث کرد) راستی فردا با آچا برید خرید
ات: باشه ولی چرا؟
جونگکوک: زمستون نزدیکه برید یکم لباس زمستونی بخرید
یکم مشکوک میزد ولی سرمو به نشونهی تایید تکون دادم و از اتاق رفتیم بیرون و دور هم با شوخیای تهیونگ و جونگکوک یه نهار فوقالعاده خوردیم ...
#فیک_جونگ_کوک
داهیون: هه میدونستم از اولم گفتم جونگکوک اینقدر سطحی نگر نیست باید یه نهار دیگه مهمونم کنی
ات: باشه شکمو ولی بعد از رای نهایی دادگاه
(یک هفته بعد)
من و آچا خونه مونده بودیم و داهیون اومده بود پیشمون و سعی میکرد به زور بهمون شکلات و بستنی بده استرس رو ازمون دور کنه و تهیونگ و جونگکوک و وکیلش رفته بودن دادگاه
دادگاه قرار بود ساعت ۱۱ تموم بشه و الان که ساعت ۱۲:۱۵ بود هنوز برنگشته بودن خونه و گوشیاشون خاموش بود که این شدیدا نگرانم میکرد
نشسته بودم روی مبل و پاهامو از استرس تکون میدادم که زنگ در خونه به صدا درومد و من و آچا داهیون ۳ تایی با هم دوییدیم سمت در
وقتی در باز شد قیافهی جونگکوک رو دیدم که حسابی ناراحت و آشفته بود و این باعث شد ذرهای امیدوار نشم آچا هم متوجهی بهم ریختگی جونگکوک شد و داهیون نگاهش بین من و جونگکوک میچرخید داشتیم با نگرانی و ناراحتی به جونگکوک نگاه میکردیم که یهو تهیونگ با چند تا جعبهی پیتزا خیلی خوشحال اومد تو خونه
تهیونگ: خب تبریک میگم دیگه خیالتون راحت باشه رای نهایی به نفع ما بود و پلین دیگه هیچکاری از دستش برنمیاد (پیتزاها رو گذاشت رو میز)
هممون شوکه برگشتیم سمت تهیونگ و توی سکوت بهش خیره شدیم...
تهیونگ: چیه؟ مگه خبر عذا دادم بهتون؟
یهو با این حرفش به خودمون اومدیم و یه جیغ از خوشحالی کشیدیم آچا در حالی که از خوشحالی جیغ میکشید پرید بغلم منم بلند خندیدم و محکم بغلش کردم
ات: آخیییششش بالاخره خیالم راحت شددد
داهیون هم اومد خودشو انداخت رو ما: خب تبریک میگم دیگه واقعا امیدوارم دردسراتون تموم شده باشه
داهیون رو هول دادم اون ور: برووو اونور لهمون کردددی
آچا رو گذاشتم زمین و به جونگکوک نگاه کردم که بلند میخندید و اومد سمتم: خوب نقش بازی کردم قشنگ باورت شد
یه دونه زدم به بازوش: خیلی ترسیدم واقعا حقته از نهار محرومت کنیم
آچا پرید بغلش: دقیقا بابایی سهم پیتزای تو هم من میخورم
جونگکوک به خندیدن ادامه داد و آچا رو محکم بغل کرد: باشه هرچقدر دوست داری بخور زیاد گرفتیم (آچا رو گذاشت زمین و به من نگاه کرد) یلحظه میای ؟
سرمو تکون دادم و پشت سرش رفتم که رفتیم سمت اتاقش
وقتی وارد اتاقش شدیم درو بست ، دور کمرمو گرفت ، منو چسبوند به در و لبامو آروم با لباش به بازی گرفت
دستامو دور گردنش حلقه کردم و آروم همراهیش کردم
یکم لباشو آروم فاصله داد و در حالی که نفسای کوتاه میکشید تو چشمام زل زد: نمیتونستم تا شب صبر کنم
لبخند آرومی زدم: از کی تا حالا جناب جئون اینقدر عجول شدن؟
جونگکوک: از وقتی با یه وروجک شیطون آشنا شدم (یکم مکث کرد) راستی فردا با آچا برید خرید
ات: باشه ولی چرا؟
جونگکوک: زمستون نزدیکه برید یکم لباس زمستونی بخرید
یکم مشکوک میزد ولی سرمو به نشونهی تایید تکون دادم و از اتاق رفتیم بیرون و دور هم با شوخیای تهیونگ و جونگکوک یه نهار فوقالعاده خوردیم ...
#فیک_جونگ_کوک
۲۱.۲k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.