اجبار به عشق ... part 9
یه جون : خیلی با تهیونگ گرم گرفته بودی ... سابقه نداشتی به پسرا نزدیک بشی ... ازش خوشت میاد ؟
هه یونگ : نه بابا ... فقط یکم حرف زدم باهاش
یه جون : هوم ... مواظب هیونا باش ... هر آن ممکنه بهت حمله کنه
هه یونگ: چرا ؟
یه جون : تو رفتی به فرد مورد نظرش نزدیک شدی
هه یونگ : هوم ... نگران نباش... حواسم به خودم هست
یه جون : از تهیونگم دوری کن ... معلوم نیست چه کار هایی از دستش بر بیاد
هه یونگ: چشم ددی
یه جون : ددی ؟
هه یونگ : اوهوم ...
یه جون : من تهیونگ نیستما
هه یونگ : برو گمشو ... ایششش ... از بس از اون تهیونگ خوشم میاد برم بهش بگم ددی
یه جون : یعنی منو به عنوان شوهر آیندت یا دوست پسرت دوست داری نه برادرت ؟
هه یونگ : گم میشی یا گمت کنم ؟ ... همین طوری گفتم
یه جون : راهو بلدم گم نمیشم
هه یونگ : کتک دوست داری ؟
یه جون : اگه با دست های زیبا و لطیف شما باشه چرا که نه
هه یونگ : فقط از جلو چشمم برو اون ور خر
یه جون : منم دیگه دوست ندارم وحشی * لبشو اویزون میکنه
دور تا دور حیاط رو میدویدن ، مادر بزرگ از این که میدید نوه اش کنار برادرش جدی و سرد نیست خوشحال بود
مامانبزرگ : بیا این دو تا رو نگاه کن ... اگه خواهر برادر نبودن یه کار میکردم ازدواج کنن
بابابزرگ : اَههه زن توهم آنقدر تو ازدواج نباش ... همه چیو به ازدواج ربط میدی ... هر کی ندونه میگه هزار تا شوهر داشته
مامان بزرگ : الانشم دارم ... جنابعالی هر دیقه یه اخلاق و یه چهره داره
بابابزرگ: ۳ تا بچه کمت بوده ؟
مامانبزرگ: برو اون ور میخوام بخوابم
بابابزرگ : منو بگو عاشق کی بودما
مامانبزرگ: یعنی الان نیستی؟ ... اشکال نداره هنوز دیر نیست ... در بازه جاده هم درازه
بابابزرگ : من گناه دارما
مامانبزرگ: هیچم نداری ... من میرم تو اتاق مهمان بخوابم ... تو همین جا بخواب
بابا بزرگ : تا صبح تنها ؟ ... دق میکنم
مامان بزرگ : مهم نیست
بابابزرگ : حالا یه امشبو ببخش همین جا بخواب
مامان بزرگ: چون خستم و حال ندارم برم اتاق مهمان باشه
بابا بزرگ : ممنون
مامان بزرگ : زیادی صدا کنی میرما
...
لایک : ۲۰
کامنت: ۱۰
هه یونگ : نه بابا ... فقط یکم حرف زدم باهاش
یه جون : هوم ... مواظب هیونا باش ... هر آن ممکنه بهت حمله کنه
هه یونگ: چرا ؟
یه جون : تو رفتی به فرد مورد نظرش نزدیک شدی
هه یونگ : هوم ... نگران نباش... حواسم به خودم هست
یه جون : از تهیونگم دوری کن ... معلوم نیست چه کار هایی از دستش بر بیاد
هه یونگ: چشم ددی
یه جون : ددی ؟
هه یونگ : اوهوم ...
یه جون : من تهیونگ نیستما
هه یونگ : برو گمشو ... ایششش ... از بس از اون تهیونگ خوشم میاد برم بهش بگم ددی
یه جون : یعنی منو به عنوان شوهر آیندت یا دوست پسرت دوست داری نه برادرت ؟
هه یونگ : گم میشی یا گمت کنم ؟ ... همین طوری گفتم
یه جون : راهو بلدم گم نمیشم
هه یونگ : کتک دوست داری ؟
یه جون : اگه با دست های زیبا و لطیف شما باشه چرا که نه
هه یونگ : فقط از جلو چشمم برو اون ور خر
یه جون : منم دیگه دوست ندارم وحشی * لبشو اویزون میکنه
دور تا دور حیاط رو میدویدن ، مادر بزرگ از این که میدید نوه اش کنار برادرش جدی و سرد نیست خوشحال بود
مامانبزرگ : بیا این دو تا رو نگاه کن ... اگه خواهر برادر نبودن یه کار میکردم ازدواج کنن
بابابزرگ : اَههه زن توهم آنقدر تو ازدواج نباش ... همه چیو به ازدواج ربط میدی ... هر کی ندونه میگه هزار تا شوهر داشته
مامان بزرگ : الانشم دارم ... جنابعالی هر دیقه یه اخلاق و یه چهره داره
بابابزرگ: ۳ تا بچه کمت بوده ؟
مامانبزرگ: برو اون ور میخوام بخوابم
بابابزرگ : منو بگو عاشق کی بودما
مامانبزرگ: یعنی الان نیستی؟ ... اشکال نداره هنوز دیر نیست ... در بازه جاده هم درازه
بابابزرگ : من گناه دارما
مامانبزرگ: هیچم نداری ... من میرم تو اتاق مهمان بخوابم ... تو همین جا بخواب
بابا بزرگ : تا صبح تنها ؟ ... دق میکنم
مامان بزرگ : مهم نیست
بابابزرگ : حالا یه امشبو ببخش همین جا بخواب
مامان بزرگ: چون خستم و حال ندارم برم اتاق مهمان باشه
بابا بزرگ : ممنون
مامان بزرگ : زیادی صدا کنی میرما
...
لایک : ۲۰
کامنت: ۱۰
۱۶.۸k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.