P:³³ «قربانی»
بدو بدو رفتم توی حمام و درو قفل کردم...یه آهنگ آروم از روی گوشیم پلی کردمو گذاشتم جایی که خیس نشه...شیر آب رو بازم کردمو باند دور دستمو آروم با قیچی بریدمو بازش کردم...کل دستم قرمز شده بود...یه چیز های مبهمی روی دستم بود که نمیفهمیدم چی هست...خیلی آروم خون های اطراف دستمو پاک کردم...سعی کردم خیلی دستمو زیر آب نگیرم..سوزشی که داشت..اعصابم رو بهم ریخته بود...داشتم فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد...
ویو کوک
رسیدم خونه...دیدم کسی توی پذیرایی نیست...الان ساعت یازده اون وقت ا.ت هنوز خوابه؟!..فکر نمیکردم انقد خوابالو باشه...در اتاق رو باز کردم...اما اون نبود....پس کجاس..یعنی رفته..یعنی دوباره ترسیده و فکر بدی کرده؟..یعنی گم شده...وایی چیکار کنم...سریع گوشیم رو برداشتمو دنبال شمارش میگشتم...پیدا که کردم زنگ زدم...خیلی منتظر بودم..میخواستم قطع کنم که صداش اومد...
ویو ا.ت
گوشیم زنگ خورد...روی صفحه نگاه کردم ناشناس بود...چون دستم خیس بود هرچی میزدم تا جواب بدم نمیشد...واییییی...دستمو با حولم سریع خشک کردمو جواب دادم...
ا.ت:الو!؟
کوک:سلام ا.ت خوبیی..کجایی
ا.ت:سلاام(تعجب)
کوک:شناختی منو؟
ا.ت:کوک تویی!
کوک:اره دیگه...کجایی دختر نگرانت شدم...میدونم نباید میبردمت خونه خودم...اما دیدم خسته ای و گفتم بیدارت نکنم امیدوارم ناراحتت نکرده باشم...
ا.ت:نه بابا...میدونستم تو آوردیم...حالا اینارو بیخیال..ته و جیمین خوبن؟
کوک:نمیدونم...تا ظهر میرم پیششون..
ا.ت:مگه الان بیمارستان نبودی..!؟
کوک:نه..
ا.ت:چیی...خب ببین من اومدم خونه الان هم حمام هستم..نمیتونم خیلی صحبت کنم اما تا ظهر ما هم میایم..دیگه قطع میکنم...
(پایان مکالمه)
ویو کوک
چیشد؟ چرا اینجوری کرد...منظورش از ما کی بود...نکنه میخواد داداشش رو بیاره...یا همون دوست خل وضعش...وایسا ببینم مگه نگفت اون رفته سفر...این اصن چرا باید گوشی رو ببره تو حمام...دختره دیوونه...نه بابا کوک تو دیوونه ای اگه الان گوشیش رو نبرده بود من زنگ میزدم و داداشش گوشی رو برمیداشت...و اونوقت میفهمید من زنگ زدمو بدتر میشد....ولی نباید گوشی رو من قطع کنه...حیف این همه چیز میز که گرفتم...مثلا میخواستم با خوراکی ها خوشحالش کنم...حالا تا عصر پسرا میان خونه دیگه اثری از غذا نمیمونه...مخصوصا اگه بفهمن که این همه غذا و خوراکی گرفتم...فکر میکنن برای اونا که بیمارستان بودن خریدم...بیخیال دوباره سوییچ ماشین رو با یکی از اون شیر موز هایی که خریده بودم برداشتمو رفتم سمت بیمارستان...
ویو ا.ت
از حمام اومدم بیرون...لباس هام رو پوشیدم...نگاه ساعت که کردم دیدم ۱۲:۳۰ هست...
ب/ت:چه عجب...بلاخره بعد سالها تشریفتون رو آوردید بیرون...چیکار میکنی دو ساعت تو حموم؟
ا.ت:واییی ب/ت ول کن...بیا دستمو باند پیچی کن بریم...
ب/ت دستم رو با، باند بست...خودش هم آماده شد و سوییچ ماشین رو برداشت...عه گفته بود بهم دوستش چند هفته ماشینش رو بهمون قرض میده...وایی دمش گرممممم...رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...عه چرا نمیره سمت بیمارستان..
ا.ت:کجا میری..از اون طرف باید میرفتی
ب/ت:انقد حرف نزن...وقتی میخوای بری دیدن یه مریض بدبخت نباید براش چیزی بخری؟!
ا.ت:هوم..اره....
ب/ت جلوی یه فروشگاه بزرگ ایستاد...با هم رفتیم داخل هم برا خودمون یکم وسایل خریدیم و هم چیز های مقوی برای پسرا...ب/ت وسایل رو گذاشت صندق عقب و راه افتادیم سمت بیمارستان..
ویو کوک
تو اتاق پسرا نشسته بودیم که یه پرستار اومد داخل و ناهار آورد...منم میز تختاشون رو باز کردم و پرستاره غذا رو گذاشت روش و رفت بیرون...
ویو کوک
رسیدم خونه...دیدم کسی توی پذیرایی نیست...الان ساعت یازده اون وقت ا.ت هنوز خوابه؟!..فکر نمیکردم انقد خوابالو باشه...در اتاق رو باز کردم...اما اون نبود....پس کجاس..یعنی رفته..یعنی دوباره ترسیده و فکر بدی کرده؟..یعنی گم شده...وایی چیکار کنم...سریع گوشیم رو برداشتمو دنبال شمارش میگشتم...پیدا که کردم زنگ زدم...خیلی منتظر بودم..میخواستم قطع کنم که صداش اومد...
ویو ا.ت
گوشیم زنگ خورد...روی صفحه نگاه کردم ناشناس بود...چون دستم خیس بود هرچی میزدم تا جواب بدم نمیشد...واییییی...دستمو با حولم سریع خشک کردمو جواب دادم...
ا.ت:الو!؟
کوک:سلام ا.ت خوبیی..کجایی
ا.ت:سلاام(تعجب)
کوک:شناختی منو؟
ا.ت:کوک تویی!
کوک:اره دیگه...کجایی دختر نگرانت شدم...میدونم نباید میبردمت خونه خودم...اما دیدم خسته ای و گفتم بیدارت نکنم امیدوارم ناراحتت نکرده باشم...
ا.ت:نه بابا...میدونستم تو آوردیم...حالا اینارو بیخیال..ته و جیمین خوبن؟
کوک:نمیدونم...تا ظهر میرم پیششون..
ا.ت:مگه الان بیمارستان نبودی..!؟
کوک:نه..
ا.ت:چیی...خب ببین من اومدم خونه الان هم حمام هستم..نمیتونم خیلی صحبت کنم اما تا ظهر ما هم میایم..دیگه قطع میکنم...
(پایان مکالمه)
ویو کوک
چیشد؟ چرا اینجوری کرد...منظورش از ما کی بود...نکنه میخواد داداشش رو بیاره...یا همون دوست خل وضعش...وایسا ببینم مگه نگفت اون رفته سفر...این اصن چرا باید گوشی رو ببره تو حمام...دختره دیوونه...نه بابا کوک تو دیوونه ای اگه الان گوشیش رو نبرده بود من زنگ میزدم و داداشش گوشی رو برمیداشت...و اونوقت میفهمید من زنگ زدمو بدتر میشد....ولی نباید گوشی رو من قطع کنه...حیف این همه چیز میز که گرفتم...مثلا میخواستم با خوراکی ها خوشحالش کنم...حالا تا عصر پسرا میان خونه دیگه اثری از غذا نمیمونه...مخصوصا اگه بفهمن که این همه غذا و خوراکی گرفتم...فکر میکنن برای اونا که بیمارستان بودن خریدم...بیخیال دوباره سوییچ ماشین رو با یکی از اون شیر موز هایی که خریده بودم برداشتمو رفتم سمت بیمارستان...
ویو ا.ت
از حمام اومدم بیرون...لباس هام رو پوشیدم...نگاه ساعت که کردم دیدم ۱۲:۳۰ هست...
ب/ت:چه عجب...بلاخره بعد سالها تشریفتون رو آوردید بیرون...چیکار میکنی دو ساعت تو حموم؟
ا.ت:واییی ب/ت ول کن...بیا دستمو باند پیچی کن بریم...
ب/ت دستم رو با، باند بست...خودش هم آماده شد و سوییچ ماشین رو برداشت...عه گفته بود بهم دوستش چند هفته ماشینش رو بهمون قرض میده...وایی دمش گرممممم...رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...عه چرا نمیره سمت بیمارستان..
ا.ت:کجا میری..از اون طرف باید میرفتی
ب/ت:انقد حرف نزن...وقتی میخوای بری دیدن یه مریض بدبخت نباید براش چیزی بخری؟!
ا.ت:هوم..اره....
ب/ت جلوی یه فروشگاه بزرگ ایستاد...با هم رفتیم داخل هم برا خودمون یکم وسایل خریدیم و هم چیز های مقوی برای پسرا...ب/ت وسایل رو گذاشت صندق عقب و راه افتادیم سمت بیمارستان..
ویو کوک
تو اتاق پسرا نشسته بودیم که یه پرستار اومد داخل و ناهار آورد...منم میز تختاشون رو باز کردم و پرستاره غذا رو گذاشت روش و رفت بیرون...
۷.۷k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.