رمان شاهزاده اهریمن70
#رمان_شاهزاده_اهریمن_پارت70
+: برنا حق داره اینقدر از دست پخت شما تعریف کنه، واقعا فوقالعاده بود، ممنونم
*: نوش جانت پسرم، اگه خواستی بازم هست بیارم برات؟
×: دیگه بیاد منو بخوره... والا بخدا. دو بشقاب غذا براش کشیدی منم ک رسما هیچ، خدا شانس بده ک توع نکبت انگار مهره مار داری ک هر گورستونی میری اینطور تحویلت میگرن، تیر خلاصتم ک ویهان بخت برگشته بود
*: برنا؟ من اینجوری تربیتت کردم اره؟ از همون اول غذارو کوفت بچه کردی بس بهش متلک انداختی
×: بیا دیدی؟؟
خندید، دور از چشم دایه زبونشو براش دراورد. دایه رو صدا زد
+: دایه..
*: جانم عزیزم.
+: برنا گفت این نقاشیارو شما کشیدی، راست میگه؟
*: آره عزیزم من اینارو کشیدم ولی نه همه شو.
+: اون نقاشی قصر کار شماست؟
*: اون نقاشیو دوست داری؟
+: راستش، تا حدودی از این چیزا خوشم میاد ولی ن تا حدی ک بخوام جذبش بشم، این نقاشی از همون اول چشمو گرفت، ی جور خاصیه، انگار زندست، چجور بگم!! ی حالتی داره ک اگه دستتو ببری سمتش تورو تو خودش میکشه.
انگار انتظار این حرفو ازم نداشت، چون اولش شوکه شد، بعد رنگش پرید
*: نمیدونم شاید، من ک همچین حسی بهش ندارم. به هرحال اون نقاشیو من نکشیدم. راستی برنا، ارمیارو بردی حیاط پشتی؟ اونجا الان کلی تمشک و توتفرنگی کاشتم ک همه شون میوه داده، صبرکنید الان براتون ظرف میارم برید برای خودتون بچینید..
+: چی شد الان؟
×: هیچی فقط پیچوندت، حالا براچیو دیگه نمیدونم، بهتره خودمون بریم چون قرار نیست ظرفی بیاره.
+: چرا؟
×: چون ب جای آشپزخونه رفت تو اتاق.
ارمیا ولی ذهنش کلا درگیر اون نقاشی بود، نمی دونست چی داره ک اینقدر جذبش شده
+: میگم برنا
×: هوم؟
+: دایه گلی گفت جز خودش یکی دیگه ام این نقاشیارو کشیده، من تابلوهای تو خونه رو دیدم، و اینقدر حالیم هسن ک بدونم هر نقاشی سبک خودش و مخصوصا امضای خودشو پای نقاشیش میکشه.
×: خب ک چی؟
+: هر تابلوی نقاشی دو سبک ازش وجود داشت، با دو علامت متفاوت
برنا دست از خوردن کشید، نگاش کرد
×: منظورت از این حرفا چیه؟ چرا نمیری سر اصل مطلب.
+: اون نقاشیا طبیعی نیستن...
×: یعنی چی ک طبیعی نیست؟
حالا درسته ک یکم متفاوته، ولی دیگه اونقدرام مرموز نیست.
+: دایه ظهرا میخوابه؟
×: الان چ ربطی داشت؟؟
+: تو بگو حالا.
×: خب اره، عادت داره بعد نهار ی یک ساعتی میخوابه.
+: الان ما حدودا نیم ساعتی هست ک اینجاییم ولی خبری ازش نیست، پس احتمالا الان خواب باشه.
×: آرمیا، میگی میخوای چ غلطی کنی یا نه؟
+: میخوام ی بار دیگه اون نقاشیو از نزدیک ببینم.
از این همه یک دندگی ارمیا کلافه شده بود
×: بابا تو چ فضولی هستیا، ی نقاشیه دیگه بکش بیرون ازش.
+: من تا ی بار دیگه نبینمش از اینجا بیرون نمیرم حالا با خودته..
×: خب حالا اگه راضی شدی بیا بریم، چون قرار نیست باهربار نگاه کردنت چیزی تغیر کنه.
ارمیا ولی مسخ نقاشی شده بود.
اون حاله ای ک روی بوم نقاشی دیده بود از اولشم براش غیر طبیعی بنظر مرسید، کاملا غیر ارادی دستشو سمت تابلوی جلوش برد، ب محضه برخورد انگشتات ب بوم موجی از سرما ب بدنش انتقال پیدا کرد، حس میکرد از درون و بیرون یخ زده، آگاهی کاملی روی فضای اطرافش داشت ولی بدنش تحت اختیارش نبود، سرما لحظه ب لحظه بیشتر بدنشو احاطه میکرد، کشش روحشو میتونست ب وضوح حس کنه که به سمت اون نقاشی کشیده میشه.
برنا وقتی حالت های غیر طبیعی ارمیارو دید ب خودش لرزید، هرچقدر ک سرش فریاد میزد و تکونش میداد، هیچ واکنشی از ارمیار دریافت نمیکرد
از اون سمت دایه بود ک سراسیمه خودشو ب اونا رسوند، دیدن ارمیا تو این حالت اصلا عاقبت خوبی براشون نداشت همین موضوع باعث شد رعشه ب تنش بیوفته
*: از اینجــا ببرشــــ
×: چی؟
داد زد
*: گفتــم از اینجـــا ببـــــــــــرش.
برنا دستپاچه ارمیارو رو کولش گذاشت سمت در دوید، نمیدونست چ اتفاقی افتاده، ولی اینو میدوسنت ک باید هرچه زودتر ارمیارو از اونجا دور کنه. ترسش زمانی بیشتر شد ک صدای دایه رو از پشت شنید
*: تا میتونی از اینجا دور شــــو هر اتفاقی ام افتاد ب هیچ وجه برنگــــرد و ارمیارو ببر ب ی جای امن، اون میدونه چجور ازش مراقبت کنه ولی تا اون موقع تو باید از اینجا بریـــــــــی.
برنا هیچ نظری ک دایه درباره چ کسی صحبت میکنه نداشت، اونقدرم وقت نداشت ک بخواد دربارش فکر کنه، اونقدر خیابونا و کوچه هارو دویده بود ک سینش خس خس میکرد..
+: برنا حق داره اینقدر از دست پخت شما تعریف کنه، واقعا فوقالعاده بود، ممنونم
*: نوش جانت پسرم، اگه خواستی بازم هست بیارم برات؟
×: دیگه بیاد منو بخوره... والا بخدا. دو بشقاب غذا براش کشیدی منم ک رسما هیچ، خدا شانس بده ک توع نکبت انگار مهره مار داری ک هر گورستونی میری اینطور تحویلت میگرن، تیر خلاصتم ک ویهان بخت برگشته بود
*: برنا؟ من اینجوری تربیتت کردم اره؟ از همون اول غذارو کوفت بچه کردی بس بهش متلک انداختی
×: بیا دیدی؟؟
خندید، دور از چشم دایه زبونشو براش دراورد. دایه رو صدا زد
+: دایه..
*: جانم عزیزم.
+: برنا گفت این نقاشیارو شما کشیدی، راست میگه؟
*: آره عزیزم من اینارو کشیدم ولی نه همه شو.
+: اون نقاشی قصر کار شماست؟
*: اون نقاشیو دوست داری؟
+: راستش، تا حدودی از این چیزا خوشم میاد ولی ن تا حدی ک بخوام جذبش بشم، این نقاشی از همون اول چشمو گرفت، ی جور خاصیه، انگار زندست، چجور بگم!! ی حالتی داره ک اگه دستتو ببری سمتش تورو تو خودش میکشه.
انگار انتظار این حرفو ازم نداشت، چون اولش شوکه شد، بعد رنگش پرید
*: نمیدونم شاید، من ک همچین حسی بهش ندارم. به هرحال اون نقاشیو من نکشیدم. راستی برنا، ارمیارو بردی حیاط پشتی؟ اونجا الان کلی تمشک و توتفرنگی کاشتم ک همه شون میوه داده، صبرکنید الان براتون ظرف میارم برید برای خودتون بچینید..
+: چی شد الان؟
×: هیچی فقط پیچوندت، حالا براچیو دیگه نمیدونم، بهتره خودمون بریم چون قرار نیست ظرفی بیاره.
+: چرا؟
×: چون ب جای آشپزخونه رفت تو اتاق.
ارمیا ولی ذهنش کلا درگیر اون نقاشی بود، نمی دونست چی داره ک اینقدر جذبش شده
+: میگم برنا
×: هوم؟
+: دایه گلی گفت جز خودش یکی دیگه ام این نقاشیارو کشیده، من تابلوهای تو خونه رو دیدم، و اینقدر حالیم هسن ک بدونم هر نقاشی سبک خودش و مخصوصا امضای خودشو پای نقاشیش میکشه.
×: خب ک چی؟
+: هر تابلوی نقاشی دو سبک ازش وجود داشت، با دو علامت متفاوت
برنا دست از خوردن کشید، نگاش کرد
×: منظورت از این حرفا چیه؟ چرا نمیری سر اصل مطلب.
+: اون نقاشیا طبیعی نیستن...
×: یعنی چی ک طبیعی نیست؟
حالا درسته ک یکم متفاوته، ولی دیگه اونقدرام مرموز نیست.
+: دایه ظهرا میخوابه؟
×: الان چ ربطی داشت؟؟
+: تو بگو حالا.
×: خب اره، عادت داره بعد نهار ی یک ساعتی میخوابه.
+: الان ما حدودا نیم ساعتی هست ک اینجاییم ولی خبری ازش نیست، پس احتمالا الان خواب باشه.
×: آرمیا، میگی میخوای چ غلطی کنی یا نه؟
+: میخوام ی بار دیگه اون نقاشیو از نزدیک ببینم.
از این همه یک دندگی ارمیا کلافه شده بود
×: بابا تو چ فضولی هستیا، ی نقاشیه دیگه بکش بیرون ازش.
+: من تا ی بار دیگه نبینمش از اینجا بیرون نمیرم حالا با خودته..
×: خب حالا اگه راضی شدی بیا بریم، چون قرار نیست باهربار نگاه کردنت چیزی تغیر کنه.
ارمیا ولی مسخ نقاشی شده بود.
اون حاله ای ک روی بوم نقاشی دیده بود از اولشم براش غیر طبیعی بنظر مرسید، کاملا غیر ارادی دستشو سمت تابلوی جلوش برد، ب محضه برخورد انگشتات ب بوم موجی از سرما ب بدنش انتقال پیدا کرد، حس میکرد از درون و بیرون یخ زده، آگاهی کاملی روی فضای اطرافش داشت ولی بدنش تحت اختیارش نبود، سرما لحظه ب لحظه بیشتر بدنشو احاطه میکرد، کشش روحشو میتونست ب وضوح حس کنه که به سمت اون نقاشی کشیده میشه.
برنا وقتی حالت های غیر طبیعی ارمیارو دید ب خودش لرزید، هرچقدر ک سرش فریاد میزد و تکونش میداد، هیچ واکنشی از ارمیار دریافت نمیکرد
از اون سمت دایه بود ک سراسیمه خودشو ب اونا رسوند، دیدن ارمیا تو این حالت اصلا عاقبت خوبی براشون نداشت همین موضوع باعث شد رعشه ب تنش بیوفته
*: از اینجــا ببرشــــ
×: چی؟
داد زد
*: گفتــم از اینجـــا ببـــــــــــرش.
برنا دستپاچه ارمیارو رو کولش گذاشت سمت در دوید، نمیدونست چ اتفاقی افتاده، ولی اینو میدوسنت ک باید هرچه زودتر ارمیارو از اونجا دور کنه. ترسش زمانی بیشتر شد ک صدای دایه رو از پشت شنید
*: تا میتونی از اینجا دور شــــو هر اتفاقی ام افتاد ب هیچ وجه برنگــــرد و ارمیارو ببر ب ی جای امن، اون میدونه چجور ازش مراقبت کنه ولی تا اون موقع تو باید از اینجا بریـــــــــی.
برنا هیچ نظری ک دایه درباره چ کسی صحبت میکنه نداشت، اونقدرم وقت نداشت ک بخواد دربارش فکر کنه، اونقدر خیابونا و کوچه هارو دویده بود ک سینش خس خس میکرد..
۳۵۳
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.