عروسک خانوم من
p۸
ا.ت خواست بگه که کوک اونو خدمتکاری گرفته اما میدونست که مادرش به مدرسه میره واسه همین ترسید که کنار دستی دیوونهاش بیشتر اذیتش کنه پس حرفش رو خورد
*خب اون تو رو چی؟
ا.ت: همین دیگه
*هعی بچه بدیه عزیزم نمیخواد باهاش...(کرم رو برداشت)نمیخواد باهاش دوست شی ...اسمش چیه
ا.ت: نه نمیشم اون اسمش......
*اسمش چی
ا.ت: من اسمش رو نمیدونم بهم نگفت!!!!
*اشکالی نداره .... ا.ت تو میتونی با دوستای دیگت بازی کنی
ا.ت: اما اون دخترا خیلی لوس هستن منو دوست دارن ولی من نه
*خب میتونی دوست پیدا کنی
ا.ت: عومممم فکر کنم الان هم یکی دارم....یه پسره اسمش هم تهیونگه خیلی مهربونه
*چطور
ا.ت: امروز تو بازی که پام زخم شد اون پام رو شست و تا کلاس کولم کرد نمیتونستم راه برم
*خوبه دیگه دوست داری الان....کناردستیت هم کارت نداره
ا.ت ویو
چطوری من حتی اسمش رو نپرسیدم؟فکر کنم گفت....نه نگفت اگه میگفت یادم میموند....ولی جدا از این دوست دارم باهاش دوست باشم
مامان کرم و...رو زد به پام و باند پیچش کرد و سفره غذا رو اورد...از صدای در فهمیدم بابام از سر کار برگشته و با خوشحالی رفتم سمتش
ا.ت: بابااااااااا (ذوق)
!! عزیزممممم (خنده)
ا.ت با شادی تمام دوید سمت پدرش و پدرش اون رو توی هوا پرواز داد و جفتشون خندیدند
!! به دخترم از مدرسه آمده
ا.ت: ارهههههه باباااااا بیا نهار بخریم
!! باشه دخترم (گونه ا.ت رو بوسید)
ا.ت و پدرش کنار سفره کوچیک نشستن ک بهد از چند دقیقه که مادر ا.ت غذا رو کشید مشغول به خوردن شدن اما این شادی توی خونه کوک نبود و کوک یه بار آرزو کرد که بتونه با خونوادهاش نهار رو بخوره
معمولا مادر و پدر کوک توی طبقه پایین باهم غذا میخوردند و کوک توی طبقه بالا که هزار تا اتاق و حال و اشپز خونه داشت غذا رو میخورد...البته امیلیا کنارش بود اما جای مادر و پدرش رو کامل نمیکرد
کوک ویو
لباسام رو کندم و دادم دست امیلیا و لباس راحتی پوشیدم و امیلیا لباسام رو گذاشت تو خشکشور .....حس اینکه یه خونه بزرگ توی طبقه بالا دست خودت باشه خیلی خوبه.....ولی اینکه یه خونه دو طبقه داشته باشی ولی تو و والدینت جدا اصلا خوب نیست...روی مبل لم داده بودم که امیلیا با دوتا بشقاب غذا داشت از طبقه پایین میومد بالا و صدای پاش معلوم بود
امیلیا رسید بالا و بدون نگاه به کوک بشقاب ها رو سر جاشون گذاشت و برای آوردن بقیه غذا دوباره به سمت پایین رفت
کوک هوفی کشید و رفت بالای سر غذاش ایستاد و پوزخندی زد
کوک: مامان ، بابا خوب از همین الان دارید دختره رو برای همسرم آموزش میدید....
سرش رو بالا گرفت و به سقف نگاه کرد
کوک: ولی من که زن نمیخوام
...
شروط ❤️🩹۳۰
#سناریو
#تکپارتی
#عروسک_خانوم_من
ا.ت خواست بگه که کوک اونو خدمتکاری گرفته اما میدونست که مادرش به مدرسه میره واسه همین ترسید که کنار دستی دیوونهاش بیشتر اذیتش کنه پس حرفش رو خورد
*خب اون تو رو چی؟
ا.ت: همین دیگه
*هعی بچه بدیه عزیزم نمیخواد باهاش...(کرم رو برداشت)نمیخواد باهاش دوست شی ...اسمش چیه
ا.ت: نه نمیشم اون اسمش......
*اسمش چی
ا.ت: من اسمش رو نمیدونم بهم نگفت!!!!
*اشکالی نداره .... ا.ت تو میتونی با دوستای دیگت بازی کنی
ا.ت: اما اون دخترا خیلی لوس هستن منو دوست دارن ولی من نه
*خب میتونی دوست پیدا کنی
ا.ت: عومممم فکر کنم الان هم یکی دارم....یه پسره اسمش هم تهیونگه خیلی مهربونه
*چطور
ا.ت: امروز تو بازی که پام زخم شد اون پام رو شست و تا کلاس کولم کرد نمیتونستم راه برم
*خوبه دیگه دوست داری الان....کناردستیت هم کارت نداره
ا.ت ویو
چطوری من حتی اسمش رو نپرسیدم؟فکر کنم گفت....نه نگفت اگه میگفت یادم میموند....ولی جدا از این دوست دارم باهاش دوست باشم
مامان کرم و...رو زد به پام و باند پیچش کرد و سفره غذا رو اورد...از صدای در فهمیدم بابام از سر کار برگشته و با خوشحالی رفتم سمتش
ا.ت: بابااااااااا (ذوق)
!! عزیزممممم (خنده)
ا.ت با شادی تمام دوید سمت پدرش و پدرش اون رو توی هوا پرواز داد و جفتشون خندیدند
!! به دخترم از مدرسه آمده
ا.ت: ارهههههه باباااااا بیا نهار بخریم
!! باشه دخترم (گونه ا.ت رو بوسید)
ا.ت و پدرش کنار سفره کوچیک نشستن ک بهد از چند دقیقه که مادر ا.ت غذا رو کشید مشغول به خوردن شدن اما این شادی توی خونه کوک نبود و کوک یه بار آرزو کرد که بتونه با خونوادهاش نهار رو بخوره
معمولا مادر و پدر کوک توی طبقه پایین باهم غذا میخوردند و کوک توی طبقه بالا که هزار تا اتاق و حال و اشپز خونه داشت غذا رو میخورد...البته امیلیا کنارش بود اما جای مادر و پدرش رو کامل نمیکرد
کوک ویو
لباسام رو کندم و دادم دست امیلیا و لباس راحتی پوشیدم و امیلیا لباسام رو گذاشت تو خشکشور .....حس اینکه یه خونه بزرگ توی طبقه بالا دست خودت باشه خیلی خوبه.....ولی اینکه یه خونه دو طبقه داشته باشی ولی تو و والدینت جدا اصلا خوب نیست...روی مبل لم داده بودم که امیلیا با دوتا بشقاب غذا داشت از طبقه پایین میومد بالا و صدای پاش معلوم بود
امیلیا رسید بالا و بدون نگاه به کوک بشقاب ها رو سر جاشون گذاشت و برای آوردن بقیه غذا دوباره به سمت پایین رفت
کوک هوفی کشید و رفت بالای سر غذاش ایستاد و پوزخندی زد
کوک: مامان ، بابا خوب از همین الان دارید دختره رو برای همسرم آموزش میدید....
سرش رو بالا گرفت و به سقف نگاه کرد
کوک: ولی من که زن نمیخوام
...
شروط ❤️🩹۳۰
#سناریو
#تکپارتی
#عروسک_خانوم_من
۸.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.